گروه سیاسی پایگاه خبری خبرآنی-عبدالله عبداللهی: فیلم آقای اصغر (پاشاپور) را یادتان هست؟ همان که خیلیهای مان بیش از صدبار دیدیمش؛ آقای اصغر شدیداً دل نگران حاج قاسم است که باز هم به خط مقدم و چند صد متری داعشیها آمده؛ به هر دری میزند که جلوی جلوتر رفتن حاج قاسم را بگیرد؛ حاجی زیر بار نمیرود و می گوید آقای اصغر خجالت بکش من را از گلوله میترسانی؟ تا اینجای فیلم را خیلیهایمان توجه کردهایم. اما یک جا را بعضیهایمان شاید کمتر! حاجی و آقای اصغر که پیاده به سمت جلوترین سنگرها میروند این مکالمه شکل میگیرد:
حاج قاسم: اصغر
اصغر پاشاپور: جانم حاج آقا
حاج قاسم: من که میدونم یونس بهت زنگ زده گفته نذار حاجی جلوتر بره…
اسم «حاج یونس»(ابوالفضل نیکویی) را اولین بار اینجا شنیدم؛ از آن زمان مدام به این فکر میکردم که این حاج یونس کیست که حاجی با آن عظمت و کاریزما که همه هم عاشقانه دوستش داشتند و هم شدیداً از او حساب میبردند را اینطور حراست و حفاظت میکند؛ حتماً از همان کاریزماها و ابهتهای حاجی در اوست که میتواند به فرماندهان بگوید نگذارید حاجی جلوتر برود.
نادیده مقهور ابهتش و شیفته جذبهاش شده بودم؛ معروف بود که حاج قاسم نیروهایش را مثل بچههایش مراقبت میکرد؛ مدام تماس میگرفت؛ روز و شب و نیمهشب؛ از احوال و کارشان میپرسید؛ دقیقاً همانطور که پدرومادرها نگران و مراقب فرزندشان هستند؛ حالا این یونس کیست که همین حس را نسبت به حاجی دارد و اینقدر عاشقانه و مداوم مراقبتش میکند؟
چند صباحی به همین شکل سپری شد؛ تا اینکه سال 1402 با جمعی از رسانهایها(از اصولگرا تا اصلاحطلب) به سوریه رفتیم، عصر همان روز اوّل گفتند میهمانی داریم که میخواهد ماجرای سوریه را به شما توضیح دهد؛ چند دقیقه بعد وارد شد، چهرهای مثل ماه، اندامی رشید؛ از آنها که آدم مجذوب کاریزمایش میشود؛ میزبان گفت که ایشان حاج یونس است! برق از سرم پرید؛ کسی او را نمیشناخت؛ یعنی اصلاً کسی از جمع ما، او را ندیده بود، خیلی ها ندیده بودند؛ حاج یونس واقعاً روبروی ما ایستاده بود و من آنقدر از این که قهرمان رویاهایم را دیدهام ذوق کرده بودم که حد نداشت؛ او حتی از آن چیزی که در ذهن میپروراندم هم ابهت بیشتری داشت. وقتی لب به سخن گشود، شیرینی کلامش هم به جذبه ظاهرش اضافه میشد؛ میگفت من اصلاً سیاسی به آن معنایی که در ذهن هاست نیستم (حتی با اغراق می گفت که سیاست هم بلد نیستم)؛ با شما سیاسی حرف نمیزنم. من فقط ماجرا را به شما میگویم؛ خودتان هرچه خواستید جمعبندی کنید.
هشت سال در سوریه بود؛ سوریه را مو به مو میشناخت؛ کوه به کوه، دشت به دشت؛ صحرا به صحرا؛ گروه به گروه، قبیله به قبیله، مذهب به مذهب، حتی بسیاری از نظامیان و سیاسیونش را نفر به نفر؛ تحولات جغرافیای سوریه را لحظه به لحظه در آن هشت سال یادش بود.
در آنچند روزی که با او بودیم، در جلسه و در میدان، لحظه به لحظهی وقایع سوریه را روایت کرد. از ناگفته ها گفت و از تحلیل بهتر برخی گفتهها و شنیدهها. اصلاحطلبها را بیشتر تحویل میگرفت و به آنها بیشتر توضیح میداد تا تصور نکنند که این نبرد مقدس، جناحی و حزبی و یا صرفاً ایدئولوژیک بوده؛ آنقدر واقعی همه را دوست داشت که حتی یک نفر تصور نمیکرد که میخواهند از خودش یا ذهنش یا قلمش استفاده ابزاری کنند. بسیاری از بچهها از جمله اصلاحطلبان آنقدر به او و صداقت و شخصیتش در این چند روز اعتماد یافته بودند که روز آخر، برخی از آنها قبل و بیش از بقیه حاج یونس را در آغوش میکشیدند و سخت تر از بقیه دل میکندند.
در ماشین و یا هواپیما که مینشستیم دقایق طولانی فقط نگاهش میکردیم؛ چقدر این بشر دوست داشتنی بود؛ در کنار توضیح ماجرای سوریه، مدام از نبوغ و عرفان حاجی میگفت؛ از مهربانی حاجی میگفت… و ما هرچه میگفت بخش مهمی از آن صفات را در خود حاج یونس هم میدیدیم.
در کنار آن ابهت، اضطراب هم میدیدیم؛ عجب! انسانی که همه عمرش را در نبرد با اشرار و دشمنان گذرانده، داعش را در چند قدمی دیده، حتی یک لحظه جا نزده، حالا به وقت پیروزی، ازچه مضطرب است؟ به همراه شهید همدانی و یکی دو نفر دیگر، حاج یونس جزو اولین افرادی بودند که برای مقابله با توطئه اسرائیل و رفقای تروریستش، به سوریه رفته بودند؛ همان جمع کوچکی که حاجی بهشان گفت: دستتان را می بوسم، شب و روز نخوابید، امّا نگذارید سوریه به دست تکفیریها و تروریستها بیفتد! آن جمع موفق شده بودند؛ یونس یکی از ارکان اصلی این موفقیت عظیم بود؛ اما چرا مضطرب بود؟ پاسخش دشوار نیست؛ میترسید بدون شهادت از دنیا برود.
این را نه فقط در سوریه، بلکه در این دو سال پس از آنکه بعضاً حالی از ما میپرسید هم میدیدم. من خیلی کم قربان صدقه کسی میروم؛ امّا نمیدانم چرا از همان ابتدا، همهاش دوست داشتم قربان صدقه حاج یونس بروم؛ یکی از آن جهت که حس میکردم از برخی جهات نزدیکترین آدم به حاجی است که رفتنش، داغ سردنشدنی به دل همهمان گذاشت. اما این همهی ماجرا نبود؛ حاج یونس خودش هم بزرگ بود؛ ماه بود؛ هم چهره اش هم خلقیات و روحیهاش. هروقت پیام میداد یا تماس میگرفت که حالی بپرسد، اولش ناخودآگاه قربان صدقهاش میرفتم؛ فدات شم حاجی؛ دورت بگردم. او امّا همیشه آخر حرفها میگفت دعا کنید شهید شم.
حدود چهل و چند روز پیش که توفیق شده بود عازم حج شوم، به ناگاه دیدم حاجی از مشهد پیام داده که در حرم امام رضا(ع) دعاگوتم، گفتم که من هم احتمالاً فردا عازم مدینه هستم و ان شاءالله همه جا در این سفر حج به یاد شما و دعاگوی شما خواهم بود. و حاجی همان حرف را باز هم تکرار کرد که دعا کن شهید بشم.
حاجی نهایتاً به دست رذلترین و شقیترین رژیمها شهید شد؛ با عظمت رفت؛ اصلاً اگر حاج یونس شهید نشود، چه کسی شهید شود؟ حیف نیست چنین انسانهای مافوق، بدون شهادت بروند؟ رفتن آنها حتماً برای ما خسارت بزرگ و داغ سنگین است، امّا برای خودشان چه؟ اگر شهید نشوند، اصلاً قانون خدا برای ما زیر سوال میرود؛ امثال من بمیریم و حاجی هم بمیرد؟ نه اینطور نیست؛ حاج یونسها شهید میشوند و زندهاند و این دلهای امثال من است که مرده.
حاج یونس؛ به رسم همیشه، فدات شم، دور سرت بگردم، کمکمون کن...
انتهای پیام/