خبرآنی/مازندران قامت خمیدهاش حین توصیف زیبایی لحاف عروس یک لحظه میایستد و به روبرو خیره میشود، پیرمرد در حال دوختن یک لحاف یادگاری برای دخترش معصومه است، حالا کمی صدایش به غم آغشته شده و میگوید: دارم یک لحاف برای دخترم میدوزم اما قبول نمیکند که! از این جدیدها دوست دارد. بالای 3 میلیون برایم هزینه داشته، عکس طاووس دارم میندازم، تازه براش مرواریددوزی هم میکنم. دخترم مجرد است، 18 سال دارد اما امکان دارد فردا من بیفتم بمیرم، این باید یک چیزی از من داشته باشد بالاخره.
از محله قدیمی «بهرام اُتُر» و مقابل چشمان کاروانسراهای رهاشده کوچه که بگذریم، زیر سایه سروهای خمیده عمارت «سردار جلیل»؛ در گوشه دنجی از کاروانسرای «حاجی گلآقا» که به نام صاحبش نامگذاری شده، «احمدعلی احمدی» منتظر ماست، یکی از آخرین حلاجها و لحافدوزهای ساری.
نه از صدای زه کمان پنبهزنی خبری هست و نه ملحفههای چهل تکه، جای زنگ کاروانها و هیاهوی بازار را هم صدای مرغ و خروسهای گوشه حیاط گرفته، روبرو و در کنج راست کاروانسرا، کارگاهی کوچک و نمور با اندک امکانات باقیمانده از چند دهه لحافدوزی، آخرین نشانههای یک پیشه سنتی را زنده نگه داشتهاست.
نیم قرن دورهگردی کردم
«از ۱۲ سالگی توی این کارم، پدر و قوم و خویشم همه این کاره بودند، اولین بار پیش پدرم کار کردم، کارش خیلی عالی بود و همه جا توی روستاها کار میکرد، مثلا حمیدآباد، فرحآباد، سوته، قاجارخِیل. همه اینجاها مشتری داشت و کار میکرد»، اینها را احمدعلی میگوید، او متولد ۱۳۲۷ است و تا همین 15/ 10 سال قبل لحافدوزی دورهگرد با چندین شاگرد و نیروی کار بود.
پیرمرد ادامه میدهد: یک روز پدرم بهم گفت «پسر اگه میخوای صاحب یک لقمه نون بشی، من مشتری زیاد دارم»؛ واقعیت هم فرموده بود، فکر کردم چه بهتر که شغل آبا و اجدادیمان را ادامه بدم، خلاصه موفق شدم . تا همین چند سال قبل جا نداشتم، بیشتر از نیم قرن دورهگرد بودم.
ما بودیم و کمان و پنبه و زندگی
بسماللهی زیر لب گفته و دستگاه برقی حلاجی را روشن میکند، گلولههای قهوهای و سفید پشم مثل خاطراتی رنگورو رفته در هم میپیچند و از هم باز میشوند تا یکدست شوند. او که زمانی هم حلاج بوده و هم لحافدوز ابزار کارش را اینطور معرفی میکند: یک زمانی ما بودیم و کمان و پنبه و زندگی. ابزارمان ابتدایی و ساده بود، کمان و اتوی ذغالی و دوخت هم که با دست میزدیم. بعدها چرخ خیاطی داشتیم. همینها را روستا به روستا میبردیم. پشم را دستی؛ با کمان میزدیم و نصف پرزهاش میرفت توی معده و روده و ریهمان، برای همین بیشتر همکاران من فوت کردند. قدیمها حلاجی را خودم با دست انجام میدادم اما فعلا دستگاه برقی شده؛ آهنی، کارم راحتتر شده و روی کیفیت کارم هم اثر دارد.
تشک 3 تومن، لحاف ۷ تومن
احمدعلی همانطور که کیسه تشک را با پشم گوسفند پر میکند ادامه میدهد: آن موقعها یعنی ۵۵ تا ۶۰ سال پیش یک تشک سه تومن بود، سه تا یک تومنی! همین 5 یا 6 سال پیش میگرفتیم چقدر؟ ۵ هزار تومن. از ۵ تومن شروع شد تا ۱۰۰ هزار تومن و ۱۵۰ هم رسید، فعلا ۱۵۰ تا ۱۸۰ برای هر یک دانه تشک میگیرم. لحاف را آن موقع میگرفتیم ۷ تومن، البته لحاف یک نفره را میگویم. بالش هم الان سفارش باشد ۲۰ تومن میدوزم.
سوزن را به نخ میکشد و شروع به دوختن تشک میکند: الان اگر یک لحاف بدوزم کارمزدش هست ۵۰۰ تومن تا ۶۰۰ تومن!
از خرید پشم و پارچه تا حملونقل به عهده مشتری است، به قول احمدعلی او فقط میدوزد: مواد هم صاحب لحاف میآورد، من فقط میدوزم و کار دیگه انجام نمیدهم. مشتری میرود سر مغازه، پشم و پارچه را میخرد، میآورد اینجا تحویل من میدهد، بعد از دوخت هم خودش سفارش را میبرد.
به بالش و تشکهای کارگاه کوچک احمدعلی که نگاه میکنم خاطرات بالشهای پر قدیمی برایم زنده میشود، درباره موادی که لحاف و تشکها را با آن پر میکردند میگوید: ببین مامان! قدیمها پر و ابر مخصوص بالش و متکا بود. حرف اول را برای تشک و لحاف پنبه، بعد کرک و بعد هم پشم گوسفند میزند.
مقداری از پشم را توی دستش گرفته و ادامه میدهد: آن قدیم لحاف و تشکها تماما از پشم گوسفند بود، این بود که سنگینتر و گرمتر از الانیها بودند.
در همین فاصله که گپ میزنیم احمدعلی یک تشک را دوخته و روی ترازوی قدیمی وزن میکند تا کم و زیاد نداشته باشد، او از علاقه مردم به خرید لحاف و تشک دستدوز برایمان حکایت میکند: مردم هنوز به اینها بیشتر از لحاف و تشک جدید اطمینان میکنند، کارمان را دوست دارند. بعضی هم لحاف و تشک قدیمی را بازسازی میکنند. یعنی باز میکنیم، پشم توی آن را از نو میزنیم و دوباره میدوزیم.
من کار دیگهای بلد نیستم، حلاجم و لحافدوز
ملحفهها یکی پس از دیگری زیر سوزن چرخ خیاطی سر میخورند و صدای ویراژ دندهها در حیاط کاروانسرا میپیچد. به اینجا که میرسد نفسی چاق کرده و یاد دوستان و همکارانش را زنده میکند: همه همکاران من به خاطر مریضیهای این کار فوت شدند، به قول بچهها کار سختیه، برای همین یک مدتی در همان جوانی رهاش کردم چون بیماری بد گرفتم، «سل». اما دوباره که برگشتم دیدم من کار دیگهای بلد نیستم، حلاجم و لحافدوز، چیز دیگه نمیتوانم انجام بدهم که معاشم را فراهم کنم.
آمدم و فعلا هستیم دیگه. من ناراحتی کبد دارم. خاک و پرز پشم و پنبه ریه من را از بین برده، الان دیدی که داشتم کار میکردم نفسم نمیآمد، وایسادم تا دوباره نفس بگیرم.
نانمان روزانه میرسید
همه مشتریان او از آشناهای قدیمی هستند، اما از استانهای دیگر هم سفارش قبول میکند: مشتریهام از قدیم بودند و حالا هم بچههایشان سفارش میدهند. همه توی ایرانند، خارج از کشور تا حالا مشتری نداشتم، مگه ما اصلا میتوانیم کشورِ خارج برویم مامان! از زاغمرز تا فیروزکوه مشتری زیاد دارم. روزی 5 تا کارگر داشتم، همین 10/ 12 سال قبل را میگویم. همه فوت کردند. صبح به صبح دور میدان ساعت (میدان مرکزی ساری) میایستادیم، میآمدند دنبالمان و ما میرفتیم محلات. یک روزه باید کار را تمام میکردیم. مثلا 15 تا تشک و 2 تا لحاف سفارش میدادند؛ ما هم حساب میکردیم چند نفر نیروی کار لازم هست، همان اندازه کارگر میبردیم، بیشتر 4/ 5 نفره میرفتیم. توی همان محلات میماندیم و تا شب کار را تمام میکردیم و برمیگشتیم خانه. یک قانونی هم داشتیم که شب باید پولمان توی جیبمان بود.
احمدعلی تشک دوم را که حالا آماده شده مثل نوزادی در آغوش میگیرد و توی حیاط، روی موکت مندرسی پهن کرده و با چوبی بلند به نرمی آن را مینوازد، درباره آن روزها برایمان تعریف میکند: صاحب کار با ماشین ما را میبرد و برگشتنی را خودمان برمیگشتیم. آن موقع بهصرفه بود، زندگی خرج داشت اما پولمان کفاف خرجمان را میداد. نانمان روزانه میرسید.
او در حالی که به قول خودش باد تشکها را تنظیم میکند میگوید: آن موقعها همه مواد طبیعیتر بودند، هر کسی میخواست تشک درست کند یا پنبه داشت یا پشم گوسفند. پشم گوسفند را برای گرمزایی درست میکردند. کیفیت پارچه هم الان عوض شده، قیمتش 10 برابر شده، متری 3 هزار تومن میخریدیم؛ کِی؟ همین 10 سال پیش، الان شده چقدر؟ متری 75 تومن آن هم با این کیفیت.
تا زندهام باید کار کنم
احمدعلی روزش را با برشکاری ملحفهها شروع میکند: اولِ اول باید پشم شسته شود، پشم هم از کیلویی ۷۰ هزار تومن هست تا بالاتر، بستگی به کیفیتش و نوع گوسفند دارد. برای هر یک تشک ۵/۵ کیلو و برای هر لحاف یک نفره ۴ و دونفره ۵ کیلو پشم لازم هست. پشم که شسته و خشک شد اول برشکاری میکنم، بعد بار را (پشم) حلاجی میکنم و دستگاه میزنم و باز که کردم؛ بعدش پارچه را میدوزم. پشم را داخل کیسه میریزم، سر کیسه را با چرخ میدوزم و بعد هم با چوب تشک را صاف میکنم. آخر کار هم سوزن میگیرم و این روی تشک را به آن روش کوک میزنم که وا نرود.
او هر یک تشک را در 20 دقیقه میدوزد اما دوخت لحاف یک صبح تا عصر طول میکشد: وقتی 600 تومن برای لحاف میگیرم برای سختی و کار زیادش است. باید مواظب باشی سوزن توی دستت نرود که عفونت کند. لحاف دوخت یک انگشتی میخورد، یعنی به فاصله هر یک انگشت یک دوخت میزنم، برای همین کارش زیاد است.
پیرمرد از صبح زود تا اذان مغرب کار میکند و اگر اقبالش بلند باشد روزانه 5 تا 7 لحاف و تشک میدوزد، با اینحال همین کارگاه کوچک هم استیجاری است: اینجا هم که مال من نیست، دوستم اجاره کرده و من پیش این دوستم کار میکنم، هر چی در طول روز درآوردم نصف نصف میشود. 200 تومن یا نهایتا 300 تومن بتوانم پول بگیرم. فصل بارندگی و سرما نمیتوانم بیرون کار کنم و توی کارگاه هم نمیشود بخاری روشن کرد، آتش اینجا ممنوع است، اما با همین شرایط تا زندهام باید کار کنم.
احمدعلی اما یک لحاف ویژه هم دارد که با اشتیاقی پدرانه درباره آن توضیح میدهد، لحاف عروس «لحاف عروس خب فرق دارد، کارش هم زیاد است، تور و مروارید و طرح میخورد و هزینه آن 1 میلیون و 700 تا 800 هزار تومن است».
قامت خمیدهاش حین توصیف زیبایی لحاف عروس یک لحظه میایستد و به روبرو خیره میشود، پیرمرد در حال دوختن یک لحاف یادگاری برای دخترش معصومه است، حالا کمی صدایش به غم آغشته شده و میگوید: دارم یک لحاف برای دخترم میدوزم اما قبول نمیکند که! از این جدیدها دوست دارد. بالای 3 میلیون برایم هزینه داشته، عکس طاووس دارم میندازم، تازه براش مرواریددوزی هم میکنم. دخترم مجرد است، 18 سال دارد اما امکان دارد فردا من بیفتم بمیرم، این باید یک چیزی از من داشته باشد بالاخره.
بدهکار ۵۰ سال پیشم را حلال کردم
حلاج کیسه سوم را باز میکند، یک پا را این طرف و پای دیگر را آن طرف دهانه کیسه گذاشته و رو به تل پشمهای انباشته در گوشه کارگاه میایستد و با دست کیسه را پر میکند. از گذشته تنها خاطرات تاریکش را به یاد میآورد، به قول خودش «خودم ناراحت میشم از تعریف کردنش. آدمهایی بودند که اذیتم کردند. انقدر بودند که (تعدادشان زیاد بود)! امسال کار میکردیم تا 10 سال بعدش هم پول نمیدادند.
مثلا آدمی از 50 سال قبل نیامد تسویه حساب کند، خدا شاهد است 50 سال گذشت و صد بار هم گفتم، اما نیامد که نیامد، بعدش هم که فوت شد حلالش کردم، دستش کوتاه است، بچههاش باید عرضه داشتند اما گفتند به ما چه! بابا بدهکار بود».
یکی دیگر از قدیمیترین طلبهای احمدعلی 40 تومان است، به قول خودش «40 تا یک تومانی از یک نفر توی روستای سوته طلبکارم از 40 سال پیش، هنوز هم زنده هست. الان اگر به من آن 40 تومن را 40 میلیون بدهد قبول نمیکنم، این پول همان موقع مزه داشت. باهاش خورد و خوراک میخریدم».
قبول میکنی من پارسال خانهدار شدم؟
احمدعلی 77 ساله هر روز حوالی ساعت 4 یا 5 صبح از خانهاش در جاده قائمشهر خود را به خیابان جمهوری (نادر سابق) ساری و گوشه دنج جهان کوچکاش که قرار است اقساط خانه او را تامین کند میرساند، همان خانهای که سال گذشته در 76 سالگی توانست با وام کمیته امداد برای همسر و دو فرزندش؛ محمدرضا و معصومه بسازد. بچههای احمدعلی به گفته او از این کار فراری هستند: اصلا دوست ندارند این کار را انجام بدهند، کار نیست که! حق هم دارند، درآمدی نداره.
ادامه میدهد: قبول میکنی من پارسال خانهدار شدم؟ این همه سال مستاجر بودم. این هم که الان ساختم وام گرفتم و همین امروز هم از بانک زنگ زدند که باید 1 میلیون و 500 تومن واریز کنم، گفتم ندارم متاسفانه، تا فردا ببینم چطور جورش کنم. حالا دیگه حساب کن درآمد این کار چی هست! هر صبح نفری 100 هزار تومن به خانواده میدهم، روزانه هم 30 هزار تومن خرج راه دارم، دخترم توی آرایشگاه کار میکند، پسرم هم توی یک فروشگاه و خانمم از امروز مراقب سالمند شده.
زورم به گرانی نمیرسد
تمام مدت گفتوگو مشغول کار است و گهگاهی دود سیگاری لای انگشتانش میرقصد. میان تماشای جهان احمدعلی به آخرین جملهای که لابلای سکوت و سرمای کارگاه لحافدوزی گم شد فکر میکنم «زورم به گرانی نمیرسد اما لحاف معصومه را باید تمام کنم، نمیدانم میرسم یا نه اما حتما باید یادگاری ازم داشته باشد.»
انتهای پیام