به گزارش پایگاه خبری خبر آنی؛ وِجتِبِل داستان یک خانواده ایرانی است که با اتفاقات گوناگون دست و پنجه نرم میکنند و وقایع مختلف و جالبی را پشت سر میگذارند؛ وقایعی که از جنس آگاهی، شادی، غم و گاهی هم هیجان است. قسمت قبل آن را اینجا بخوانید. نهمین قسمت آن را در زیر بخوانید:
و گفت:
«یادتونه گفتم تو پیادهروی اربعین همه چیز از قبل برنامهریزی شدهس؟ قبل از شروع شدن عمودها با خلیل رفیق شدم. حالا اینکه چرا من و اون باید همراه بشیم خیلی جالبه. اگه خلیل نبود خیلی دیر به کربلا میرسیدم. همون اوایل مسیر عضلات روی پای راستم گرفت. خلیل جلوتر راه میافتاد و میگفت قرارمون عمود پنجاه. من هم مجبور میشدم هر جور شده لنگون لنگون خودم رو بهش برسونم. تقریباً ده دقیقه تو یه موکب استرحت میکردیم بعد میگفت عمود صد میبینمت. جالبه عمود هشتصد و پنجاه که گرفتگی پام برطرف شد دیگه خلیل رو ندیدم. انگار روزیم بود که هلم بده. اگه تنها بودم سه روزه نمیرسیدم؛ سه روز که نه، دو روز و نیم.»
فاطمه به جای اینکه به پیام مهم داستان توجه کند بیشتر دلش به حالت همسرش سوخت و گفت: «مجبور که نبودی، قشنگ تو موکب استراحت میکردی سر فرصت میرفتی.»
در این میان اما توجه محسن به چیز دیگری بود؛ به دست پدرش نگاه میکرد و دوست داشت باقیمانده شیرکاکائو نصیبش شود. ایرج که ذهن محسن را خوانده بود گفت من نمیدونم، معدهت نصف معده من هم نیست همیشه از همه بیشتر میخوری، کجا میره خدا میدونه!
باقیمانده شیرکاکائو را بین محسن و خودش تقسیم کرد و ادامه داد: «خلیل به تجربه فهمیده بود که تو مسیر پیادهروی خیلی چیزا گیر آدم میاد به همین خاطر خیلی سریع با من ارتباط برقرار کرد و همراه شدیم. خیلی اصرار میکرد ازم سوالات سیاسی و اقتصادی بپرسه. سعی میکردم بپیچونمش ولی ولکن نبود. اما الان که فکرشو میکنم قطعاً روزیش بود تا ابهامات فکریش برطرف بشه. ازم سوالی پرسید که تو فکر خیلی از مردم هست».
محسن بعد از خوردن شیرکاکائو و کیک خوابش گرفته بود و چشماش نیمهباز بود. فاطمه صحبتهای ایرج را قطع کرد تا محسن رو سر جایش بخواباند. وقتی برگشت گفت:
- داشتی میگفتی ازت سوالی پرسید که تو فکر خیلیها هست. خب بقیهش...
- همین سوال که چرا رهبری وضعیت اقتصادی رو درست نمیکنه...
- خب چی جوابش رو دادی؟
- خیلی از مردم نمیدونن که وظیفه رهبری اصلاً این چیزا نیست. اینها وظیفه دولته. باید وظیفه رهبری و دولت از هم تفکیک بشه. اگه قرار باشه رهبر تو وظایف دولتها دخالت کنه امکان داره، امکان که نه حتماً، خود دولتها به عنوان اولین معترض صداشون بلند میشه که دستمون بستهس نمیتونیم کار کنیم و به وعدههامون عمل کنیم.
- خب اینا رو گفتی واکنشش چی بود؟
- آدم مغرضی نبود. خیلی راحت قبول کرد. یه نکتهای گفتم براش خیلی جالب بود.
- چی؟
- امام وقتی تو فرانسه تبعید بوده سرویسخبریای خارجی ازش میپرسیدن برگردید ایران چه میکنید؟ پیش خودشون فکر میکردن امام وقتی برگرده همه چیز رو میگیره دست خودش. امام جواب میده مثل قبل به وظیفه ارشاد خودم ادامه میدم.
- تو که همه رو بدون اینکه طبعشون رو بگی رها نمیکنی، این همه ساعت با هم بودین چیزی بهش نگفتی؟
- یه مشکلاتی تو معده و دستگاه گوارش داشت. بهش گفتم خیلی از مشکلات معده از سردی معدهس. امتلای بدن هم خیلی تو این قضیه موثره؛ یعنی کسایی که پشت میز نشینن و ورزش هم نمیکنن بدنشون دچار امتلا میشه به همین خاطر معده هم ضعیف کار میکنه. دکتر هم بری آزمایش و دارو و از این تجویزهای اشتباه...
- یعنی سبک زندگی باید درست بشه.
- دقیقاً. اونقدر تکرار کردم که دیگه استاد شدی برا خودت.
- قضیه فلفل دلمهای رو هم بگو خیلی برام سوال شده.
- اونایی که سبزه کاله.
- یعنی نرسیدهان؟
- بله. به خاطر منافع خودشون زود میچینن. به همین دلیله که نسبت به قرمز خیلی سفته.
- عجب!
- ولی مادرت بدونه هم کار خودش رو میکنه. بیشتر فکر طعمه تا سلامتی.
- منم سبز بیشتر دوست دارم.
- من مجبورت نکنم خیلی چیزا رو تو آشپزی رعایت نمیکنی.
- ولی خیلی بیشتر نسبت به مردم رعایت میکنم.
- آره. همکاریت خوبه.
ساعت ده و نیم صبح احمد طبق قرار زنگ منزل ایرج را زد و با هم به کبابی رفتند. از آنجایی که ایرج تاکید کرده بود پخش غذا با نماز تداخل پیدا نکند، تا سفارش آماده شود نماز را در مسجد نزدیک کبابی سر وقت خواندند. احمد برای تشکر از ایرج دو پرس قورمه سبزی اضافه گرفته بود و ساعت دو و نیم که همه غذاها را تقسیم کردند در پارک بعثت نزدیک دریاچه کنار هم نشستند و ناهارشان را خوردند. زندگی هر دو از این جهت به هم شباهت داشت که در منزل پدری بر خلاف جریان آب شنا کرده بودند. هم زندگی احمد برای ایرج جالب بود و هم زندگی ایرج برای احمد. محراب برادر احمد آن زمان که او تازه نمازخوان میشود یک کشتیکجکار حرفهای بوده و به قول خودش از دیدن خون لذت میبرده. وقتی احمد میخواسته نماز بخواند محراب کنار مهر به پهلو دراز میکشیده و دستش را زیر سرش میگذاشته و زل میزده به صورت احمد تا نتواند نماز بخواند. احمد هم برای اینکه از شر محراب راحت شود کل هفده رکعت را یکجا در طبقه بالای خانهشان میخوانده.
بعد از ناهار احمد روی چمنها دراز میکشد و همزمان آهی میکشد. همان طور که به آسمال زل میزند میگوید: ایرج جون داداش! این وضعیت بابای منه که در جریان هستی. نشون میده قضیه خیلی جدیه. چیزی که فکرم رو مشغول کرده اینه که وضعیت ما چطوره اون طرف. تو نگران نیستی؟ من و تو هر دو گذشته خوبی نداشتیم.
- مگه خدا خودش نگفته که گناه توبه کنندهها رو میبخشم؟ خب ما هم توبه کردیم دیگه. من تصمیم داشتم نماز بخونم ولی محله و فک و فامیل به سمت دیگهای هلم میداد. چه کارایی که نکردیم. به بعضی کارام الان هم که فکر میکنم خندهم میگیره. به چی میخندی؟
- باحال تعریف میکنی. بگو بخندیم. دلم گرفته!
- یه معلم داشتیم کلاس سوم راهنمایی فکر کنم اون هم توبه کرده بود. از تیپش میشد حدس بزنی. موهاش بور بود، فرق وسط باز میکرد، شلوار لی و کتونی میپوشید. چند سری با صوت قرآن خوند تو کلاس. خیلی قشنگ میخوند، مثل عبدالباسط میخوند. اصلاً توجهی به شیطنتهای ما نداشت. هر کاری میکردیم قرآن خوندش رو قطع نمیکرد. کیف کردیها! بخند بخند که دلت باز شه.
- شیطنتت رو تصور میکنم برام خیلی جالبه. خب بعدش...
- از همین رفتارش که چیزی بهمون نمیگفت بعداً فهمیدم یعنی حدس زدم که باید گذشتهش متفاوت بوده باشه. یعنی پیش خودش میگفته اینا هم شاید روزی تغییر کنن. یه کلمهای از یکی شنیده بودم وقتی میخوند و تشویقش میکردیم اون کلمه رو میگفتم و کلاس از خنده بچهها میترکید. منم کیف میکردم.
- چی میگفتی؟
- زَقْلَتی.
- یعنی چی؟
- فکر نمیکنم معنی داشته باشه. اون موقع اصلاً به معنیش فکر نمیکردم. خوش بودیم دیگه.
- زقلت من معنی نمیده؟ ی آخرش معنی من نداره؟
- نه بابا، تو هم دنبال زیر بغل ماری! وقتی میخوند کل کلاس بلند تشویقش میکردیم منم میگفتم احسنت یا شیخ احسنت، زقلتی.
- اگه کارگردان بودم از زندگیت یه فیلم میساختم.
- ولی فکر نمیکنم خدا به دل گرفته باشه چون قصدم اصلاً توهین نبود، شیطنت بچگی بود.
این داستان ادامه دارد...