متن زیر مشروح گفت وگو با اسدالله صفا است:
بسماللهالرحمنالرحیم. ضمن تشکر از جنابعالی که وقتتان را در اختیار مرکز اسناد انقلاب اسلامی قرار دادید، بعنوان اولین سؤال از طریقه آشناییتان با شهید نواب صفوی مختصری بیان فرمایید؟
اسدالله صفا: آشنایی من با مرحوم شهید نواب صفوی توسط حاج مهدی عراقی صورت گرفت. شهید مهدی عراقی ساکن محله پاچنار بود مغازه پدر من هم در بازار قرار داشت. مدرسهای که شهید عراقی در آن تحصیل میکرد در نزدیکی مغازه پدر من بود به همین واسطه با ما سلام علیک داشت. یک روز مهدی عراقی به من گفت: اسدالله جون! امشب میخواهم یک جلسه خصوصی ببرمت. من هم گفتم: باشه بریم.
نزدیکی گذر قلی یک خانه بزرگی قرار داشت سر در این خانه پرچم زده بودند: فدئیان اسلام! با حاج مهدی عراقی به آنجا رفتیم و اولین بار همان جا با مرحوم نواب و فدائیان اسلام آشنا شدیم. بدین ترتیب به واسطه آقا مهدی عراقی با شهیدان نواب صفوی، سید عبدالحسین واحدی، خلیل طهماسبی و سایر بچههای فدائیان اسلام آشنا شدیم. آن زمان سید حسین امامی را بعد از ترور هژیر به شهادت رسانده بودند. این بزرگوارنی که نامشان را بردم به بچههای خانه آقای کاشانی معروف بودند. مرحوم نواب اوقاتی که به منزل آقای کاشانی میآمدند و کاری نداشتند حیاط منزل ایشان را جارو میزدند. آقای کاشانی میگفت: آقا سید! تو را خدا این کار را نکنید. مرحوم نواب می گفت اینجا خانه نایب امام زمان است. ارتباط فدائیان با آقای کاشانی خیلی خوب بود. شهید عراقی از دوستان صمیمی شهید نواب بود بواسطه این رفاقت من از اعضای حلقه اصلی فدائیان اسلام شدم.
چه ویژگی اخلاقی شما در مرحوم نواب صفوی دیدید که جذب فدائیان اسلام شدید؟
اسدالله صفا: برای پاسخ به این سؤال شما را ارجاع میدهم به جمله آیتالله خامنهای درباره شخصیت شهید نواب. ایشان در این جمله به یکی از جلسات آقای نواب در مشهد اشارهای میکند که من هم در آن جلسه حضور داشتم.
از زندان آزاد شده بودیم. بچهها به آقا (نواب) گفتند: اگر صلاح میدانید برای اینکه بچهها بعد از زندان روحیهشان ترمیم شود یک مسافرتی برویم. خلاصه تصمیم گرفتیم به دلیل اینکه در مشهد فدائیان داشتیم به مشهد برویم. هر جا رفتیم خانه بگیریم قبول نکردند. رژیم وقتی فهمیده بود که ما عازم مشهد شدهایم علمای مشهد را ترسانده بود که اگر به اینها جا بدهید روزگارتان را سیاه میکنیم. به همین خاطر علما هم به ما جا ندادند. تعداد ما هم زیاد بود و هر جایی نمیتوانستیم برویم. خلاصه مرحوم حاج آقای عابدازاده لطف کردند حسینیهشان را در اختیار ما گذاشتند. اهالی حسینیه از منازلشان برای ما پتو و بالش آوردند.
*** دستور عجیب نواب و غافلگیری استاندار مشهد
چند روزی در مشهد بودیم. یک روز خبر دادند که استاندار مشهد میخواهد با آقای نواب دیدار کند. آقا وقتی این خبر را شنیدند من را صدا کردند و گفتند: صفا جان جلوی در حسینیه بایست و هرکس خواست با کلاهشاپو و کراوات وارد شود نگذار داخل بیاید. بگو کلاه و کرواتشان را در بیاورند و بعد وارد شوند. من به آقا گفتم اگر قبول نکردند چی؟ آقا گفت: نگذارید داخل بیایند. به آقا گفتم استاندار میخواهد بیاید. آقا گفت: هر کسی میخواهد باشد. استاندار با تشریفات خاصی آمد. من در ورودی حسینیه به او گفتم آقا ببخشید لطف کنید کلاهتان را به این قلابها آویزان کنید. استاندار کلاهش را درآورد. بعد گفتم کراوات را هم باز کنید. استاندار گفت این دستور هست؟ گفتم بله. گفت چه کسی این دستور را داده؟ گفتم حضرت آقای نواب صفوی. مجددا استاندار گفت: من استاندار هستم اگر این کار را نکنم چه میشود؟ من هم گفتم: نمیتوانید با این وضع داخل بروید. نهایتا استاندار کراواتش را هم باز کرد و رفت داخل کنار آقای نواب نشست و با ایشان صحبت کرد. از آقای نواب اجازه خواستند که اجازه دهد عکسبرداری کنند آقا هم موافقت کردند.
*** تاکید نواب به استفاده از پوشش ایرانی
اقای نواب در سخنرانیهایشان همیشه میگفتند این کراوات و کلاه شاپو نماد ایرانیان نیست. اینها نماد اجنبیهاست. رضا شاه این لباسها را وارد ایران کرد. رضا شاه به خاطر اینکه این نمادهای غربی را تن مردم کند حدود 2000 نفر را در مسجد گوهرشاد کشت. آقای اسدی استاندار خراسان را تیرباران کرد. نواب میگفت این کلاهها نماد غربیهاست و کراوات هم برگرفته از صلیب هست.
***دیدار سید مجتبی با مادرش
یک شب شهید نواب و آقا خلیل طهماسبی در منزل بودند. حدود ساعت دو بعد زا نیمه شب آقای نواب به ما گفت : که بوریم تا خیابان خانی آباد برگردیم. رفتیم پشت درب یک خانهای آقای نواب در را زدند خانمی از پشت در گفت کی هستی؟ نواب جواب داد ، مادر من مجتبی هستم. آن زن مادر شهید نواب بود. وقتی همدیگر را دیدند دست انداختن گرد هم و شروع به گریه کردند. هنگام خداحافظی مادر آقا رو کرد به من و گفت تو را خدا مجتبی را تنها نگذارید و به مجتبی بگویید خدا را خوش میآید که تن و بدن من را اینجوری بلرزانی؟ آقا سید مجتبی خم شد و پای مادرش را بوسید و گفت: مادر جان شما دوست دارید تن فاطمه زهرا بلرزد؟ مادر نواب گفت: من یک کاری بکنم که تن حضرت زهرا بلرزد؟! سید مجتبی گفت: تمامی این مغازههایی که مشروب میفروشند دارند به حضرت فاطمه توهین میکنند. من دارم این بساط را جمع میکنم مادر شهید نواب گفت: برو مادر! تو را به خدا و فاطمه زهرا سپردم.
رابطه علما با شهید نواب صفوی چگونه بود؟
اسدالله صفا: علما چند دسته بودند. در تمام ادوار همیشه علمایی بودند که فقط مشغول درس و بحث طلبگی هستند و در مواقع لزوم سکوت میکنند. در آن زمان مراجع زیادی داشتیم. بزرگانی مثل آیتالله صدر و سید علی یثربی و چند تن از علمای دیگر با آقای نواب رابطه خوبی داشتند. یک عده هم رابطه مخفیانه داشتند که حتی تا زمان خود امام خمینی هم کسی اطلاع نداشت.
***حمایت مالی امام خمینی از خانواده شهدای فدائیان اسلام
وقتی که بختیار واحدی را شهید کرد، مادر ایشان را به قم بردند و امام خمینی برای ایشان منزلی گرفت و گفت: تا زمانی که زنده هستم من مخارج زندگی ایشان را تأمین میکنم. هیچ کس از این قضیه اطلاع نداشت و صلاح نبود این قضیه را کسی بداند. این نکته را به جرأت میگویم اگر امام خمینی مجتهد و رهبر نبود یک سری از این آخوندنماها ایشان را سنگسار میکردند. آقای سید علی قاضی مگر کم شخصیتی بودند؟ امام خمینی نام ایشان را بدون وضو نمیبردند. هزاران تهمت زدند ایشان در نجف دق کرد. امام خمینی چون رهبر یک امت بود و جهان را تکان داده بود خیلی از این آخوندنماها میترسیدند به ایشان حرفی بزنند.
بعدها شما با امام خمینی درباره فدائیان اسلام و حرکت شهید نواب صحبت کردید؟
اسدالله صفا: مرحوم امام همه ما را میشناخت، دیگر احتیاجی نبود که ما بخواهیم با ایشان درباره فدائیان حرفی بزنیم. حدود پنج سال قبل از اینکه امام از نجف به پاریس بروند من خدمت امام رسیدم و مبلغ 25 هزار تومان وجوهات به ایشان دادم. رسید این وجوهات به دستخط خود ایشان را دارم. من به همراه سه نفر از دوستان که همگی مقلد امام بودیم به سمت بیت ایشان در نجف حرکت کردیم وقتی وارد بازار نجف شدیم آن سه نفر دیگر ترسیدند و نیامدند. نزدیکی بیت امام جلوی من را گرفتنند و گفتند اینجا چی کار داری؟ من گفتم 25 هزار تومان وجوهات آوردم باید به مرجع تقلیدم تحویل دهم. در همین حین یک مرتبه آقای توسلی آمد جلو و گفت: حاج صفا بفرمایید. ما را اینگونه میشناختند. من دیگر چه چیزی باید به امام درباره فدائیان میگفتم؟ امام نمیدانست کسروی را چه کسی کشته است؟ کسروی از سلمان رشدی بدتر بود. کدام یک از آقایان مقابل کسروی ایستاد؟ امام نمیدانست مهدی عراقی که از نزدیکانش بود فدایی اسلام بوده؟ من نمیدانم چرا بعضیها در این زمینه شیطنت میکنند.
اشاره به ترور کسروی کردید در اینباره مختصر توضیحی بفرمایید؟
اسدالله صفا: کسروی ابتدا روحانی بود و اصالتا هم تبریزی بود. او بعد از مدتی حوزه نجف را ترک کرده بود و به ایران برگشته بود. وقتی به ایران برگشت به قم رفت ولی کسی او را تحویل نگرفت. وقتی دید تحویلش نمیگیرند لباس روحانیت را درآورد و ریشهایش را هم تراشید. در نزدیکی میدان فردوسی دفتر وکالتی زد وقتی دفتر وکالت زد شروع به جذب کردن جوانان کرد. او سخنران خوبی بود. بعد از مدتی مجلهای بنام بهاییگری منتشر کرد که در این مجله به نحو عجیبی بهائیت را زیر سوال برد. بازاریها خیلی از این مجله خوششان آمد و گفتند هنوز هیچ عالمی نتوانست به این قشنگی بهائیان را رسوا کند. بعد از چند ماه مجلهای بنام صوفیگری چاپ کرد و در آن مجله اهل تصوف را رسوا کرد. مجله صوفیگری هم مورد اقبال واقع شد. بعد مجله شیعیگری را منتشر کرد. در این مجله شورع به تخریب شیعه نمود.
*** حکم قتل کسروی چگونه صادر شد؟
در آن زمان مرحوم نواب در نجف بودند. وقتی این مجله را خواند مجله را برای آیتالله العظمی حاج آقا حسین قمی برد. به ایشان گفت: حاج آقا حکم نویسنده این مجله چیست؟ حاج آقا حسین هم گفته بود بگذار من چند روزی این مجله را بخوانم بعد جواب را بهت میگویم. مرحوم نواب در زندان به من گفت دو الی سه روز بعد رفتم محضر حاجآقا حسین. ایشان به من گفت: هر کسی که این مجله را نوشته است حکم قتلش نه تنها برای تو بلکه برای هر مسلمانی واجب است. نواب بعد از این حرف حاجآقا حسین به حجرهاش بر میگردد و وسایلش را جمع میکند و به دوستانش هم میگوید اگر من را ندیدید حلال کنید.
نواب وقتی به تهران میرسد مستقیما به چهار سو بزرگ بازار میرود. بالای چهار پایهای میایستد و شروع میکند به اذان گفتن. مردم به نواب میگویند که یک ساعت به اذان ظهر مانده است. نواب میگوید: میدانم میخواهم شما جمع شوید. آسید حسین میرحسینی یکی از اعضای اصلی فدائیان میگفت من از همین جا با نواب رفیق شدم. بعد از همین سخنرانی نواب به مبارزه با کسروی میپردازد. مابقی داستان در کتابها آمده است.
کتاب منشور برادری چه زمانی نوشته شد؟
اسدالله صفا: منشور برادری بعد از شهادت آقا نواب توسط مهدی عبدخدایی و چند نفر دیگر جمع آوری شد. مطالبی که سید مجتبی گفته بود و یا نوشته بود را در قالب کتابی به عنوان منشور برادری چاپ کردند. وقتی این مطالب را به من نشان دادند من گفتم همان چیزهایی که آقا گفته همانها را بیاورید و چیزی کم و زیاد نکنید.
*** نظریه اقتصادی نواب همین اقتصاد مقاومتی بود
شهید نواب در کتابی که خودشان نوشته بودند اشاراتی به مباحث اقتصادی کرده بودند با توجه به مشکلات اقتصادی امروز درباره راهکارهای اقتصادی مرحوم نواب توضیح دهید؟
اسدالله صفا: در گوشههایی از کتابی که خودشان نوشته بودند اشاره به مسائل اقتصادی شده بود. من خلاصه برنامه اقتصادی شهید نواب را برایتان میگویم برنامه اقتصادی او همان چیزی هست که امروز آیتالله خامنهای بیان میکند. شهید نواب از 60 سال پیش به دنبال اقتصاد مقاومتی بود. واقعا تاسف دارد مردم چنین نابغهای را نشناختند. وقتی نواب را شهید کردند حدود 30 سال داشت.
*** شبیهترین فرد به نواب
در بین ما شبیهترین فرد به مرحوم نواب صفوی شهید مهدی عراقی بود. مهدی عراقی همانند نواب آیندهنگر بود و بعد از انقلاب هم برای امام خمینی مانند چشمهایش بود. وقتی که بازرگان نخستوزیر بود با امام خمینی ساعتها صحبت میکرد بعد از او مهدی عراقی میآمد به امام میگفت: این حرفها صحیح نیست ما بین مردم هستیم و چنین چیزی صحیح نیست. بعد بازرگان میآمد در تلویزیون میگفت ما دو ساعت با آقای خمینی حرف میزنیم بعد از ما یک بچه بازاری میآید با ایشان حرف میزند و همه چیز را خراب میکند.
زمانیکه اسرائیل اعلان موجودیت کرد مرحوم نواب جزء اولین نفرهایی بودند که به مبارزه به اسرائیل پرداختند. در رابطه با مبارزات مرحوم نواب با اسرائیل خاطرای دارید؟
اسدالله صفا: خاطرات زیادی در این زمینه دارم. خاطرهای که تا کنون برای دو الی سه نفر بیشتر نگفتم را برایتان بازگو میکنم. قرار بود در اردن هاشمی اجلاس علمای کشورهای اسلامی برگزار شود. از ایران هم آقای فلسفی را دعوت کرده بودند. آقای فلسفی به آقای نواب گفت که من امسال بیمار هستم و نمیتوانم در این اجلاس شرکت کنم و شخصی را هم مثل تو سراغ ندارم که بتواند شجاعانه سخنرانی کند. آقای نواب به صورت ضمنی قبول میکند و بعد از آن با استاد خود علامه امینی مشورت میکند. علامه امینی هم نواب را برای رفتن به این سفر تشویق میکند. نواب به علامه امینی میگوید من برای رفتن این سفر ده شاهی هم در جیبم ندارم. علامه امینی میگوید هزینههای سفرت را من تأمین میکنم غصه نخور. کمتر کسی این قضیه را میداند.
نواب به اردن میرود و در آنجا سخنرانی عجیبی میکند. رییس اوقاف اردن شیفته آقای نواب میشود و به ایشان میگوید دوست داری با ملک حسین پادشاه اردن دیدار کنی؟ مرحوم نواب هم میگوید استخاره میکنم استخاره خوب میآید و به دیدار ملک حسین میرود. نواب در آن دیدار به ملک حسین میگوید: پسر عمو این صهیونیستها دشمن ما مسلمانان هستند سعی کن مقابل آنها بایستی. در همان دیدار رئیس اوقاف اردن به نواب میگوید دوست داری از قاهره هم دیدار کنی؟ نواب قبول میکند.
در مصر مهمان رئیس اوقاف مصر بودند. هنگامی که هواپیما در قاهره فرود میآید طی استقبالی آنها را به منزل رئیس اوقاف مصر میبرند. بنا میشود که نواب صفوی در دانشگاه الازهر مصر سخنرانی کنند. دانشگاه مملو از جمعیت میشود مردم تصور میکنند که قرار است فرد مسنی سخنرانی کند؟ وقتی نواب شروع به سخنرانی میکند خیلیها تعجب کرده بودند. آقای نواب در آن جلسه با زبان عربی فصیح صحبت میکند. وقتی صحبت نواب تمام شده بود کل سالن او را تشویق میکرد. نواب در حاشیه این سفر به اماکن مختلف فرهنگی رفته بود.
*** نقل قول مستقیم دیدار نواب و یاسر عرفات
در همین سفر یک جوانی نواب را صدا میزند و به او میگوید آقا شما را به جدتان قسم بایستید اگر میشود چند دقیقه با شما حرف بزنم. نواب با شنیدن این جمله عبای خود را بر روی زمین پهن میکند و بر روی آن مینشیند. جوان از حرکت نواب تعجب میکند و کنار نواب مینشیند. آقای نواب به آن جوان میگوید: اهل کجا هستی آن فرد میگوید: اهل فلسطین! نواب وقتی میفهمد که این جوان فلسطینی است با دستش محکم بر روی پای آن جوان میکوبد. به طوری آن جوان دچار شوک میشود. نواب میگوید "خجالت نمیکشی ناموس تو را صهیونیستها میکشند بعد تو آمدهای اینجا درس بخوانی؟" بعد از این جمله نواب بلند میشود و آنجا را ترک میکند. آن جوان میگفت: "بعد از آن دیدار من را شش ماه حبس کردند و کلی شکنجه دادند و گفتند تو با نواب صفوی چه ارتباطی داشتی؟ بعد از آزادی آنجا را ترک کردم و به فلسطین رفتم و مبارزات خود را علیه اسرائیل شروع کردم."
آن جوان یاسر عرفات بود. این ماجرا را یاسر عرفات در اوایل انقلاب برای من تعریف کرد. ما به همراه آقای خلخالی به سوریه سفر کرده بودیم در حاشیه دیدار حافظ اسد به ما گفتند که یاسر عرفات میخواهد شما را ببیند ما هم به مخفیگاه او رفتیم. یاسر عرفات به آقای خلخالی گفت آقایان را معرفی کنید. آقای خلخالی من را اینگونه معرفی کرد: آقای صفا از هم زندانیهای مرحوم نواب صفوی هستند. یاسر عرفات وقتی فهمید که من از یاران نواب هستم این ماجرا را برای ما تعریف کرد. یاسر عرفات با حرف نواب صفوی مسیر زندگیاش عوض شد.
شهید نواب صفوی در مقطعی اعلام کردند که قصد دارند در انتخابات مجلس کاندیدا شوند، بعد از این صحبت ایشان به شهید نواب توهینهایی شد. واکنش شهید نواب در این مقطع چگونه بود؟
اسدالله صفا: اختلاف بین فدائیان اسلام از همین جا شروع شد. میرهاشم حسینی به شهید نواب میگفت: که تو رای نمیاری و اگر هم رأی بیاوری مانند این است در یک ظرف سرکه یک قاشق عسل بریزی. عسل در ظرف بزرگ سرکه حل میشود. قصه ما هم همین است ما چون اکثریت نداریم به جایی نمیرسیم و باید همین راه خود را ادامه دهیم. خاطرم هست بنده و حاج هاشم حسینی، سید محمد واحدی، جواد نقاش تهرانی و آقای عبدخدایی و چند نفر دیگر به منزل برادر شهید نواب در چالوس رفتیم. آقای نواب هم گفت چون انتخابات هست من نمیآیم و گرنه خودم هم همراه شما میآمدم. شبها مسجد جامع چالوس میرفتیم، سید هاشم آنجا نماز میخواند و عبد خدایی و چند نفر دیگر هم در آنجا سخنرانی میکردند. وضع شهر چالوس بهم ریخت. رئیس شهربانی چالوس دستور داد بچهها را دستگیر کنند.
این رئیس شهربانی موقعی که ما به همراه آقای نواب زندان بودیم رئیس هشت زندان قصر بود. ما در زندان قصر با تودهایها درگیری شدیدی داشتیم به همین خاطر او را از ریاست برکنار کرده بودند و به شهربانی چالوس فرستاده بودند. سید هاشم به من گفت که برو رئیس شهربانی را به اینجا بیاور او ما را میشناسد. رئیس شهربانی به ما گفت: من چی کار کنم از دست شما من در زندان قصر بودم به خاطر شما از آنجا اخراج شدم و به اینجا تبعید شدم. سید هاشم گفت: این بچهها را از زندان آزاد کن ما از اینجا میرویم. به هر ترتیب بچهها را آزاد کردند. سید هاشم به من گفت: دلم شور میزند میخواهم برگردم تهران. سید محمد واحدی و عبدخدایی و چند نفر دیگر از ما جدا شدند و برای سخنرانی به رشت رفتند.
**دیدار تلخ میرهاشم حسینی و نواب
ما هم به تهران برگشتیم. وقتی به تهران آمدیم متوجه شدیم شهید نواب به همراه چند تن از بچهها به قم رفتهاند و در منزل سیدی بنام آقای مرتضوی ساکن شده بودند. آقای مرتضوی یکی از گزینههای کاندیداتوری نمایندگی مجلس از شهر قم بود. این را هم بگویم قم یک نماینده در مجلس داشت که معمولا آن را از طرف شاه انتخاب میکردند و اصلا نتیجه انتخابات مهم نبود. خبر شرکت کردن فدائیان در جامعه پیچیده بود. سید هاشم به من گفت برویم قم ببنیم کدام پدرسوختهای این خبر را اعلام کرده است؟ خلاصه به قم رفتیم و شهید نواب را دیدیم. غریبهها را از اتاق بیرون کردند. سید هاشم عمامهاش را به زمین کوبید و با لحنی بدی با مرحوم نواب صحبت کرد. سید هاشم آن روز خیلی به مرحوم نواب توهین کرد. من خودم از نزدیک شاهد این ماجرا بودم. سید هاشم به آقای نواب گفت: غلط کردی که گفتی فدائیان میخواهند نماینده معرفی کنند.
از همان جا سید هاشم با ما قهر کرد و از ما جدا شد تا اینکه مریضی سختی گرفت و به قول معروف رو به قبله شد. آقای نواب، سید عبدالحسین واحدی، خلیل طهماسبی و من به منزل سید هاشم در خیابان آبمنگل رفتیم. آقای نواب وقتی سید هاشم را دید صورت و پای او را بوسید و به خلیل و سید محمد گفت که بروید پرفسور شمس را بیاورید اینجا تا سید هاشم را معاینه کند. پروفسور شمس آمد و نسخهای نوشت ما هم رفتیم دارها را گرفتیم و به تدریج سید هاشم طی مدت زمان طولانی خوب شد و از مرگ نجات پیدا کرد. سید هاشم بعد از آن دیگر در جمعهای فدائیان حاضر نمیشد و گوشهگیر شده بود. شهید نواب و بچهها به او سر میزدند ولی سید هاشم دیگر در جمع نمیآمد.
***تفرقهافکنی شمس قناتآبادی
شخصیتی بیدین به نام شمس قناتآبادی مابین آقای کاشانی، سید هاشم و شهید نواب را بهم زد. چندین سال از این قضایا گذشته بود من به مغازه پسردایی در ابتدای جاده چالوس رفتم. یک ماشین مدل بالایی جلوی مغازه پسر دایی من توقف کرد و به پسر دایی من گفت عزیز برای ما چی گذاشتی؟ پسر دایی گفت مرغ و گوشت گذاشتم خودتان ببرید درست کنید. پول وسایل را داد و رفت. وقتی که رفت پسر داییام به من گفت حاج صفا رفیقت را نشناختی؟ گفتم نه این رفیق من نیست! پسر داییام گفت: این شمس قناتآبادی بود و آن خانمهایی که عقب ماشین بودند خواهرهای شاه بودند اینجا یک باغ دارند میروند اینجا تفریح میکنند. خدا از این شخص نگذرد که اتحاد مبارزین را بر هم زد.
مصدق از کجا مقابل فدائیان اسلام ایستاد؟
اسدالله صفا: به عقیده من در این اختلافات شمس قناتآبادی بیتقصیر نبود و او اتحاد بین ما و آقای کاشانی و مصدق را برهم زد. رزمآرا گفته بود که مجلس را بر سر اقلیت و مصدق خراب میکنم و مسجد شاه را هم بر سر کاشانی و دار و دستهاش. سه روز بعد از این صحبت، آقای واحدی در مسجد شاه میتینگی را برپا کرد و در آنجا اعلام کرد: رزمآرا برو! اگر نروی به یاری خدا تو را حذف خواهیم کرد. رزمآرا در همان روزها با چکمه به مجلس رفته بود که دکتر مصدق اعلام کرد برو بیرون اینجا سربازخانه نیست که هر کاری بخواهی بکنی.
*** قرار بود شاه را بزنیم!
بعد از این اتفاقات رزمآرا توسط استاد خلیل طهماسبی در مجلس ختم آیتالله فیض کاشانی از روحانیون مطبوع دربار کشته شد. قرار بود در آن مجلس شاه شرکت کند و هدف ما شاه بود. از سفارت آمریکا با شاه تماس میگیرند و قرار تماس تلفنی بین شاه و رئیسجمهور آمریکا میگذارند. شاه به رزمآرا میگوید من جلسه تلفنی با رئیسجمهور آمریکا دارم تو به جای من به ختم برو. رزمآرا هم قبول میکند و به مجلس ختم در مسجد سپهسالار میرود. سرنوشت اینگونه رقم خورد که جای شاه، رزمآرا به دست آقا خلیل طهماسبی کشته شد.
نواب به کاشانی گفت: شما به ما قول دادید که بعد از حذف رزمآرا دستورات اسلام را اجرا میکنید. پس چرا این کار را نمیکنید؟ آقای کاشانی میگفت: ما این کار را انجام میدهیم اما فعلا اولویت اصلی ملی شدن صنعت نفت هست. وقتی که مرحوم نواب در زمان نخستوزیری مصدق زندان شد ما رفتیم به مصدق گفتیم آقای نواب را به چه جرمی زندان کردید؟ مگر کسی از او شکایت کرده است. مصدق میگفت: نه او کاری نکرده است. بعد ما گفتیم پس چرا او را آزاد نمیکنید. مصدق جواب داد چون روحانی هست من دخالت نمیکنم بروید به کاشانی بگویید. رفتیم به آقای کاشانی گفتیم: آقا نواب را آزاد کنید. آقای کاشانی میگفت: چشم ولی الان زود است اگر الان او را آزاد کنیم میآید بیرون بلوا بپا میکند. صبر داشته باشید. آدمهایی مثل شمس قناتآبادی اطراف آقای کاشانی را قبضه کرده بودند و ما نمیتوانستیم ایشان را ببینیم.
صبر ما لبریز شد. پنجاه و یک نفر رفتیم در زندان متحصن شدیم. ما را گرفتند کلی کتک زدند. رئیس شهربانی آمد گفت: همه میروند در مجلس تحصن میکنند شماها آمدید زندان متحصن شدید؟ همه از اینجا فرار میکنند آن وقت شما با پای خودتان آمدهاید اینجا؟ ما هم گفتیم: ما برای این آقا اینجا آمدیم. اگر آزادش نکنید میمانیم تا تکه تکهمان نکنید از اینجا نمیرویم. نهایتا همان چیزی شد که ما میخواستیم و به لطف خدا مرحوم نواب از زندان آزاد شد.
*** برگزاری ختم نواب صفوی توسط آیتالله مرعشی نجفی
واکنش مردم و علما نسبت به خبر شهادت شهید نواب چگونه بود؟
اسدالله صفا: به عقیده بنده بعضی از علمای آن روز در روز قیامت باید جواب این سید را بدهند. در قم مرجع عالیقدر مرحوم آیتالله العظمی مرعشی نحفی برای آقا نواب ختم گرفت. مجلس مملو از جمعیت بود. ختم در مسجد امام حسن(ع) برگزار شد و خود آقای مرعشی هم در این مجلس حضور پیدا کرد. بر روی کاغذها نوشته شده بود مجلس ختم مرحوم نواب صفوی. تعداد زیادی از شرکتکنندگان را هم دستگیر کردند.
در رابطه با نبش قبر مرحوم نواب و انتقال پیکر ایشان به وادی السلام قم اطلاعی دارید؟
اسدالله صفا: شوهر خواهر من آقای ناصر آذرباف و آقا جواد تهرانی به همراه چند نفر دیگر در زمان تخریب قبرستان مسگرآباد شبانه قبر آقای نواب و سه تن دیگر از فدائیان را نبش قبر کردند و پیکرها را از قبر درآوردند. جنازهها به منزل شوهر خواهر من آقا ناصر آذرباف بردند. چهار شب جنازهها داخل کیسه در منزل خواهر من بود. جواد آقا یک ماشین شورلت داشت سوار آن شدیم به قم به منزل آیتالله العظمی مرعشی رفتیم. ایشان ما را میشناخت. در زمان حیات مرحوم نواب چند باری آقای نواب به ایشان نامه نوشته بود و از ایشان کمک مالی برای پیشبرد برنامههای فدائیان خواسته بود. من هم نامهها را به دفتر آقای مرعشی برده بودم. نامههای مرحوم نواب هنوز در کتابخانه موزه آیتالله مرعشی موجود است. در این نامهها نوشته بود: «پدر بزرگوار! آیتالله مرعشی مبلغ 5000 تومان به آقای صفا قرض بدهید اگر زنده بودیم که برمیگردیم قرض خود را ادا میکنیم و اگر هم کشته شدیم ما را حلال کنید.»
*** دفن فدائیان در وادیالسلام قم
برای آقای مرعشی ماجرای نبش قبر را شرح دادیم. آقای مرعشی گفت کار خیلی خوبی کردید. بعد گفت: جنازهها الان کجاست؟ ما گفتیم: همین جا در صندوق عقب ماشین گذاشتیم. همان جا آقای مرعشی نامهای را به یکی از متصدیان قبرستان وادیالسلام نوشت که این جنازهها در وادیالسلام دفن شود. فرد متصدی کاغذ آقای مرعشی را گرفت و بوسید و مکانی را برای دفن پیکرهای این عزیزان مشخص کرد و ما هم پیکرها را آنجا دفن کردیم.
الان هم به همت ارادتمندان ایشان در آنجا گنبد و بارگاهی درست شده است. یکی از دوستان تعریف میکرد: یک روز برای فاتحهخوانی به مزار مرحوم نواب رفته بودیم توجهمان به قاب عکس ایشان جلب شد در گوشهای از قاب عکس ایشان یک نامهای قرار گرفته بود. نامه را خواندیم در آن نامه فردی مشخصات خود را نوشته بود و اعلام کرده بود که هر کسی بخواهد اینجا بنایی بسازد من به آن در حد توانم برای رضای خداوند کمک میکنم. دوستان به آن فرد تماس گرفتند و آن فرد مخارج ساخت مقبره مرحوم نواب و دیگر شهدای فدائیان اسلام را قبول کرد. اکنون از بین بچههای فدائیان اسلام من و مهدی عبدخدایی و یک سید روحانی در مشهد در قید حیات هستیم.
به عنوان آخرین سؤال بفرمایید سرنوشت فدائیان اسلام بعد از شهادت سید مجتبی نواب صفوی و عبدالحسین واحدی چه شد؟
اسدالله صفا: بعد از شهادت مرحوم نواب فعالیت فدائیان اسلام به صورت مخفیانه انجام میشد و جلسات به صورت مخفیانه صورت میگرفت. خیلی از علما هم مانع فعالیت علنی فدائیان شدند.
انتهای پیام/