"پس از پایان جنگ جهانی دوم، بارها تحلیلگران دفاعی، مورخان ارتش و روسای جمهور آمریکا، ارتش این کشور را تحت عنوان مرگبارترین نیروهای مسلح تاریخ توصیف کردهاند و این موضوع مبدل به بحثی کلیشهای شده است."
به گزارش خبرآنی، "جیمز وارن" ستون نویس نشریه آمریکایی دیلیبیست در تحلیلی نوشته است: «طی دوران جنگ سرد، مسکو ادعا کرد که قابلیتهای نظامی همردهای با آمریکا دارد؛ این ادعا تا حدودی صحت داشت. اما از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی و پیروزی آمریکا بر صدام در جنگ خلیج فارس طی سالهای ۱۹۹۰ تا ۱۹۹۱، تا جایی که میدانم هیچ دانشجوی امور نظامی، واقعیت برتری نظامی آمریکا را به چالش نکشیده است.
"تواناترین ارتش تاریخ"، با فاصله زیادی گرانترین ارتش نیز هست. امسال، آمریکا حداقل ۶۵۰ میلیارد دلار جهت امور دفاعی اختصاص میدهد؛ این مقدار، بیشتر از مجموع بودجه نظامی هفت کشور بعد از آمریکا است.
با مرور این موارد، با یک سوال مهم و عجیب روبرو میشویم: چرا مرگبارترین تشکیلات نظامی تاریخ، نمیتواند در جنگهایش پیروز شود؟
پس از پیروزی تحولآفرین سال ۱۹۴۵ در جنگ جهانی دوم، عملکرد ارتش در یک کلمه، یأسبرانگیز بوده است. در سال ۱۹۵۰ ارتش ناآماده آمریکا طی ماههای آغازین نبرد تقریباً از شبه جزیره کره بیرون رانده شد و نهایتاً، نیروهای سازمان ملل با فرماندهی آمریکا نیروهای کمونیست را از کره جنوبی بیرون کردند؛ البته این بار هم تا پیش از انجام چنین کاری تا آستانه شکست پیش رفته بودند. در نوامبر سال ۱۹۵۰، ارتش خلق چین به این نزاع وارد شد و نیروهای سازمان ملل را از کره شمالی بیرون راند و سازمان ملل را از اجرای هدفش، یعنی متحد کردن دو کره تحت یک دولت که همپیمان غرب باشد، ناامید کرد.
پس از آغاز فعالیت ارتش ویتنام جنوبی در سال ۱۹۶۵، آمریکا خود را در جنگ طولانی، خونبار و بیفرجام با ارتش ویتنام شمالی و چریکهای ویتکنگ، گرفتار دید. پس از هشت سال جنگ بینتیجه، تعداد بمبهایی که آمریکا در ویتنام استفاده کرده بود، بیشتر از بمبهای انداخته شده توسط همین ارتش در ژاپن و آلمان طی جنگ جهانی دوم بود؛ با این حال، کمونیستها تسلیم نمیشدند و آمریکاییها با عقبنشینی و خروج، ویتنام جنوبی را به حال خود و تحت حکومت دشمنان کمونیست آنها رها کردند.
طی جنگ داخلی لبنان در اوایل دهه ۸۰ نیز پس از آنکه فردی با استفاده از کامیون بمبگذاری شده، باعث کشته شدن ۲۴۱ سرباز آمریکایی شد، نیروهای آمریکایی عقبنشینی کردند.
پیروی برقآسای نیروهای آمریکایی در جنگ خلیج فارس -۱۹۹۰ و ۱۹۹۱- باعث احیای اعتبار ارتش آمریکا شد و آن را از خاکستر جنگ ویتنام، به طریق جدیدی از جنگ هدایت کرد؛ اندرو مارشال، استراتژیست جنگ بلافاصله پس از آن پیروزی اعلام کرد: "اهمیت اطلاعات، مسئله اصلی [نبردهای مدرن] شده است… پیوستن تسلیحات تهاجمی دوربرد دقیق در کنار سیستمهای سنسورها و همچنین یک سیستم هدایت و کنترل، بر اکثر جنگافزارها چیره خواهد شد".
با این حال هنوز هم بسیاری از مورخان، جنگ خلیج فارس را نه به عنوان پیروزی بزرگی که در سال ۱۹۹۱ رخ داد، بلکه به عنوان اولین عملیات جنگی در جنگ داخلی طولانی و بیحاصل عراق میدانند که در واقعیت، هنوز هم تمام پایان نیافته است.
پس از جنگ خلیج فارس، یک اجماع سیاست خارجی جدید در آمریکا پدیدار شد. مادلین آلبرایت، وزیر امور خارجه بیل کلینتون در آن زمان اعلام کرد که آمریکا، "کشور بایسته جهان" است که هم حق و هم التزام اعمال نظم بینالمللی بر اساس قوانین را دارد و "افراد بد" را از دور خارج میکند. بین سالهای ۱۹۹۰ و ۱۹۹۷، ارتش آمریکا به ۳۰ عملیات مختلف تحت عناوینی سردرگم اعزام شد؛ از حفظ صلح، اعمال صلح و کمکهای بشردوستانه گرفته تا ماموریتهای مبارزات سنتی. اما بیشتر این اعزام نیروها از دستیابی به اهدافشان بازماندند.
بدنام ترین این تلاشها، اقدام برای ایجاد ثبات در کشور در حال سقوط سومالی بود. این ماموریت باعث بروز جنگ اعلام نشدهای بین محمد عیدید، فرمانده شبهنظامیان سومالیایی و نیروهای آمریکا شد که در نبرد موگادیشو به اوج خود رسید؛ این نبرد آتشین، باعث کشته شدن ۱۸ سرباز آمریکایی شد که در خیابانها توسط مردم خشمگین روی زمین کشیده شدند. کمی پس از این نبرد، کلینتون، تمام نیروهای آمریکا را از سومالی خارج کرد.
بعد از آن، حادثه ۱۱ سپتامبر و جنگ با ترور روی داد.
کامیابیهای دراماتیک در اوایل جنگ در افغانستان و عراق، به زودی با تنزلهای سیاسی و عملیاتهای بیحاصل که سال به سال باعث سرخودگی بودند، همراه شد. امروز طالبان، قویتر از زمانی است که اولین بار نیروهای آمریکایی –در سال ۲۰۰۱- به افغانستان اعزام شدند. در دسامبر ۲۰۱۱، زمانی که باراک اوباما نیروهای آمریکایی را از عراق خارج کرد، این کشور درگیر مناقشات حزبی و فرقهای بود و امید تشکیل یک رژیم دموکرات و همپیمان غرب در این کشور، از بین رفته بود. یک روزنامهنگار به نام جرج پکر در این خصوص مینویسد: "موضوع عراق، جنگی بود که نطفهاش با فریب بسته شده بود و در غرور متولد شد، یک نابخردی تاریخی که توجه آمریکا را از القاعده و طالبان سلب کرد و عراق را به میلیونها تکه خونی مبدل کرد".
چه چیزی این سابقه نامطلوب در دستاوردها را میتواند توضیح دهد؟
شماری از تحلیلگران، مشکل را به فرهنگ ارتش نسبت میدهند. بسیاری از حریفان آمریکا در نبردهای بعد از جنگ جهانی دوم و به خصوص پس از جنگ سرد، نظامیان غیردولتی و شورشیانی ماهر و کاردان در مبارزه با ارتشیان سنتی با "جنگافزارهای بیتناسب" بودهاند، نیروهای آمریکایی که با تسلیحات پیشرفته در عملیاتهای متداول و سنتی آموزش دیده بودند و سازماندهی شده بودند، در این نبردها با مانع مواجه بودند.
یقیناً این مسئله در ویتنام صادق بود؛ همچنین در جنگ عراق و زمانی که پس از تصاحب نسبتاً آسان بغداد، خود را در مقابله با یک آشوب پیچیده، ناتوان دیدند. ارتش ایالات متحده، در مقابله با آشوبها خوب عمل نکرده است؛ این آشوبها همیشه با نزاعات سیاسی و نیز نظامی همراه بوده است و این ارتش خواهد کوشید تا در آینده از این مسائل دوری کند. ملزومات آمریکایی جنگ، یعنی آتشافزارها، تودهها، تمرینات و مانورها و نیز تکنولوژی پیشرفته، ابزارهای موثری در مقابل شورشیان کمتر مسلح نیستند.
دانشجویان محقق درباره جنگهای اخیر آمریکا، غرور را عاملی مهم برای توضیح شکستهای نظامی میدانند. قانونگذاران و ژنرالها مشابه هم دشمنانشان را دست کم گرفتهاند؛ مخصوصاً قدرت پایداری آنها را. دومینیک تیرنی، یک محقق علوم سیاسی در این خصوص، جمله طعنهآمیزی گفته است: "ما قدرت را داریم اما آنها قدرت اراده را".
با این حال، طبق همرایی تاثیرگذار محققان روابط خارجی و مورخانی همچون اندرو باسویچ، بری پوزن و استفان والت، مشکل اصلی تنها در ارتش خلاصه نمیشود و آن را باید در حیطه سیاستها و استراتژی کلان ایالات متحده دید. دولتهای آمریکا یکی پس از دیگری در گسترش امپریالیسم کوشیدهاند و با بیتوجهی نسبت به اطلاعات گستردهای که داشتند، برای تغییر شکل جوامع و تمام مناطق جهان تلاش کردهاند.
بعد از فاجعه ویتنام، ارتش و سیاستگذاران خارجی بر آن شدند که از درگیریهای خارجی که در آنها منافع اساسی آمریکا در خطر نباشد، دوری کنند. طبق "دکترین واینبرگر" –که به نام کاسپر واینبرگر، وزیر امور خارجه رونالد ریگان نامگذاری شده است- ارتش آمریکا، تنها زمانی باید به ماموریت اعزام شود که قانونگذاران، بتوانند اهداف دستیافتنی و واضحی از آن تعریف کنند؛ آن هم به عنوان آخرین راه حل برای حل مشکل.
طبق نظر این محققان، پس از جنگ خلیج فارس از اهمیت دکترین واینبرگر کم شد و با ورود "جنگ با ترور" نیز در هوا محو شد. از اوایل دهه ۹۰، روسای جمهور –دموکرات و جمهوریخواه- یکی پس از دیگری، به جای اتخاذ راه حلهایی همچون دموکراسی، قدرت نرم و ابزارهای اقتصادی، با اتخاذ رویکرد بیش از حد نظامی در سیاست خارجی خود، راهکار اعزام نیرو را در پیش گرفتهاند.
آغاز این رویکرد جدید مداخلهگرایی نظامی، از پیامدهای پیروزی "خیرهکننده" در جنگ خلیج فارس بود؛ این موضوع هم کمالگرایانه و هم متکبرانه به نظر میرسید و سنت استثناگرایی آمریکا را به پیش کشید که قدمتی از سال ۱۶۳۰ و زمانی که جان وینتروپ، خطبه مشهور "شهری بر بلندای یک تپه" را عنوان کرد، دارد. طبق این موضوع، آمریکاییها مردم خاصی بودهاند که نقش خاصی در امور جهان داشتهاند.
یک گروه از نومحافظهکاران به هدایت رابرت کیگان، چارلز کراتامر و ویلیام کریستول، موضوع مداخله ارتش آمریکا را به مثابه تعالیم مسیحیت، به عنوان اکسیری برای حل هر نوع مشکل و بحران بینالمللی ترویج دادند. کیگان توصیه کرده بود: "اگر ما از قدرت ارتش به طور فعالانه برای حفظ جهانی که از برتری آمریکایی هم حمایت میکند و هم بر آن متکی است استفاده نکنیم، این قدرت به تنهایی منفعتی نخواهد داشت".
مدت کمی پس از پیروزی در جنگ خلیج فارس در ماه مارس ۱۹۹۱، بری پوزن، یک کارشناس خبره روابط خارجی در دانشگاه امآیتی، به قانونگذاران سیاست خارجی هشدار داد: "اینطور فکر نکنید که این کار همیشه به این سادگی خواهد بود؛ زمین [نبرد] برای تسلیحات پیشرفته ما مطلوب بود و ما با گانگسترهای درجه دویی مواجه بودیم. نباید آنچه که اینجا انجام دادیم را با قدرت ارتش برای تغییر مسیر سیاستهای داخلی یک جامعه اشتباه بگیریم". هشدار پوزن، توسط واشنگتن نادیده گرفته شد.
حتی روسای جمهوری که به اقدام خویشتندارانه در امور خارجی متعهد بودند نیز، اغلب به استفاده از سیاست "چماق بزرگ" رغبت نشان دادهاند. باسویچ مینویسد: "رویکرد اوباما در مورد امنیت داخلی، بیش از آنکه موجب تغییر شود، موجه حفاظت شد و بیشتر آنچه که حفظ میشد، مشکلساز بوده است". اوباما بلافاصله پس از تصدی مقام ریاست جمهوری، ۱۷ هزار نیروی اضافی به افغانستان اعزام کرد، "جنگ با ترور" را گسترش داد و استفاده از حملات پهپادها را در خاورمیانه و آفریقا زیادتر کرد.
دونالد ترامپ، طی کمپین انتخاباتیاش، وعده داد تا آمریکا را از امور "کشورسازی" خارج کند، اما طبق نظر رابرت مالی و جان فینر، دو محقق سیاسی، آنچه که در عمل رخ داد این بود که دولت ترامپ بیش از دولتهای پیشیناش در حال انجام عملیاتهای مختلف است؛ همآوردانش زیادتر شده و مقررات ورود به درگیریاش هم بی بندوبارتر از قبل است.
طبق اظهار نظر مالی و فاینر در مقاله اخیرشان در نشریه فارن افرز، "واشنگتن به راه حل سریع نظامی معتاد شده است، گاهی آنچه که مورد نیاز است، رویکردی جامعتر است که در مواقع ممکن، [دشمنان] طرف منازعه را ملزم به گفتوگو کند و عواملی چون کمبود تحصیل و یا فرصتهای اشتغال، تبعیض قومی یا مذهبی، نبود سرویسهای دولتی و یا سرکوب دولت محلی را نیز لحاظ کند. این مشکلات، برای ارزیابی مشکل هستند و نیازمند راه حل سیاسی در مقابل راه حل نظامی هستند، به بیان دیگر به جای استفاده از جنگافزارها، به استفاده از دیپلماسی نیاز دارند".
در بیان خلاصه، روسای جمهور آمریکا پس از جورج اچ بوش، به طور عادتوار، از دانش ویلیام پری، وزیر دفاع اسبق غفلت کردند که زمانی گفت: "ما یک ارتش نظامی اعزام میکنیم، نه یک ارتش رهاییبخش."
باسویچ، با روزنامهنگار دیگری به نام جیمز فالوز، بر سر این موضوع همنظر است که تفاوت فاحش میان ارتش آمریکا و عامه مردم –که تنها یک درصدشان در ارتش خدمت کردهاند- باعث اعطای آزادی به مداخلهگرایان شده است تا هرکاری که میخواهند بکنند و اقدام به انجام عملیاتهای نابجای نظامی یکی پس از دیگری کنند. چند سال پیش، فلوز مقالهای طولانی و تاثیرگذار تحت عنوان "تراژدی ارتش آمریکا" در نشریه آتلانتیک منتشر کرد که طی آن، عنوان کرد آمریکاییها، احترام پایدار و عمیقی نسبت به ارتش به عنوان یک موسسه قائلاند، اما با این حال، کاملاً نسبت به آنچه که این ارتش در جهان به نام آنها انجام میدهد بیتفاوتاند. طبق اظهار نظر او، آمریکاییها "مورد احتراماند ولی درگیر در امور نمیشوند."
به چالش کشیدن این دیدگاه دشوار به نظر میآید. چه تعداد از آمریکاییها از نزدیک آنچه که ارتششان در دنیا انجام میدهد را دنبال میکنند؟ قطعاً بسیار کمی از آنها. مطمعنا باسویچ با این موافق است؛ همانطور که در کتاب "جنگگرایی آمریکایی جدید" مینویسد: "مردمی که جنگزده نیستند، احتمال کمی دارد که دغدغهای در مورد آن داشته باشند. [مردم آمریکا] که متقاعد شدهاند نقشی در بازی ندارند، به دولت اجازه خواهند داد تا هرکاری که میخواهد بکند."
باسویچ معتقد است که ارتش حرفهای، دیگر متعلق به مردم آمریکا نیست و بجای آن، به یک سازمان امنیت ملی متعلق است که آن را بسیار مکرر در جاهای اشتباه و در زمانهای اشتباه به کار میگیرد. این مردم اگر میخواهند ار گودال جنگ دائمی بیرون بیایند باید دوباره مالکیت بر ارتش را احیا کنند.
جهت انجام این، آنها باید رسم "سرباز-شهروندی" را احیا کنند. اگر آمریکاییهای بیشتری به واسطه تجربیات خود و یا بستگانشان به ارتش مرتبط شوند، بدون شک واشنگتن مجبور خواهد بود تا از تمایل خود برای اعزام محتاطانهتر نیروهای مسلح –نسبت به آنچه در دهههای گذشته انجام داده است- دفاع کند.
بسیاری از سربازان کارآزموده با این موافق هستند. ست مولتن، نماینده کنگره و یکی از نامزدهای حزب دموکرات در انتخابات سال ۲۰۲۰ آمریکا که سابقه حضور در عراق را نیز به عنوان عضو تفنگداران ارتش داشته است، گفته است که اگر نمایندگان بیشتری در کنگره، روابط نزدیکی با ارتش در سال ۲۰۰۳ داشتند، احتمالاً جنگ عراق هرگز اتفاق نمیافتاد.
دریاسالار مایک مولن، رئیس سابق ستاد مشترک ارتش ایالات متحده آمریکا در دولت اوباما، معتقد است که ابعاد و اندازه یک ارتش تمام وقت باید کاهش یابد؛ در در بحرانهای داخلی هم میتوان نیروهای ذخیره را فرا خواند. وی میگوید: "این میتواند 'آمریکا' را به بازی وارد کند، مردم آمریکا در جنگهای گذشته [مانند افغانستان و عراق] درگیر نشدند و حالا ما بهای آن را کاملاً پرداخت میکنیم."»
انتهای پیام