خبرگزاری فارس ـ مریم عابدینی: امروز سومین روز از هفته معلم است و در این روز میخواهیم روایت عجیبی از یک تولد تا روزهای مقدس معلمی برایتان بگوییم.
سرنوشت شخصیت داستان ما، فراز و نشیب فراوانی ندارد اما فراز عجیبی دارد که فرودش را جذاب و زیبا کرده است؛ ماجرای مرد جوان و موفقی که مسیر زندگیاش با یک تصادف کاملاً تغییر کرد و به گفته خودش دوباره متولد شد.
هیچگاه تصور هم نمیکرد که روزی ویلچر رفیق همیشگیاش شود و تمام انگشتان چالاکش، فعالیت را به یک انگشت بسپارند و او در تکاپو برای زندگی، با همان یک انگشت، کتابها بنویسد و معلمی کند.
*** روزی که یحیی دوباره متولد شد
یحیی توکلی متولد ۲۱ مهر ماه ۱۳۵۰ است؛ او تحصیلات خود را در رشته مدیریت دولتی در دانشگاه علامه طباطبایی ادامه داد و پس از آن در یک شرکت مشغول به کار شد؛ زندگی او در این سالها مانند هر جوان موفقی طی میشد.
در سال ۷۴ ازدواج کرد و خبر پدر شدنش، زندگی را برایش شیرینتر کرده بود؛ اما تمام این خوشبختی و شیرینی ناگهان رنگ باخت و دو ماه مانده تا تولد فرزندش، زندگیاش در مسیر دیگری قرار گرفت. خودش میگوید: «۵ اردیبهشت ماه ۱۳۸۱» دوباره متولد شدم.
***
در اردیبهشت ماه سال ۸۱، خودروی یحیی که به همراه همکارانش در حال عزیمت به مأموریت بودند، دچار سانحه شد؛ لاستیک خودرو ترکید و خودروی آنها واژگون شد؛ همراهان خود را نجات دادند اما کمربند ایمنی خودرو به بدن او قفل شده بود و همراهان تلاش کردند که نجاتش دهند.
یحیی میگوید: «قطع نخاع شدن من حاصل بیاحتیاطی و عدم اطلاع همراهانم در اصول امدادرسانی بود».
آری، یحیی خیلی عجیب و در حالی که هیچکدام از سرنشینان خودرو صدمهای ندیدند، به دلیل عدم امدادرسانی مناسب در بیرون آوردن از خودرو و رساندن به بیمارستان، قطع نخاع شد.
یحیی در سن ۳۱ سالگی به سطحی از کمال رسیده بود که قطع نخاع شدن را صلاح پروردگارش برای خود میدانست؛ میگوید: «به یک چیز اعتقاد دارم و با پوست، گوشت و خونم عجین شده است و اینکه خداوند در بدو تولد هر انسانی، ۳ امانت به او میدهد که شامل ایمان، آبرو و جسم است و ما باید در روز قیامت جواب دهیم اما خداوند در سن ۳۱ سالگی صلاح دانست که امانتش را از من بگیرد.
نمیخواهم از خودم یک وجهه مقدس بسازم بلکه این اعتقادم است؛ شاید سرنخ این نگاه به روزهایی بر میگردد که به جبهه رفتم؛ آن زمان ۱۶.۵ سال داشتم و دو بار اعزام شدم و فکر میکنم حضورم در محیط انسانساز جبهه باعث شد بیش از سن خودم، بزرگ شوم».
یحیی به محیط معنوی خانوادگیاش اشاره میکند و میافزاید: «وقتی نوجوان بودم؛ مادرم یک روز به من گفت «هر شب جمعه دعای کمیل بخوان» گفتم «شاید همیشه نتوانم بخوانم» گفت «اگر نتوانستی حداقل ۲ فرازش را بخوان اما هر شب جمعه دو رکعت نماز امام زمان(عج) بخوان». این نصیحت مادر باعث شد که نه تنها هر شب جمعه بلکه هر روز، نماز امام زمان(عج) بخوانم و بعد از آن، با هر نمازم، ۲ رکعت نماز امام زمان(عج) میخواندم».
*** چند رکعت نماز قضای امان زمان(عج) دارم؟
یحیی چشمانش را میبندد و لبخندی بر لبانش مینشیند؛ با آرامش میگوید: «میدانید وقتی بعد از تصادف چشمانم را گشودم چه چیزی به ذهنم آمد؟ فقط با خودم گفتم چند رکعت نماز قضای امام زمان(عج) دارم؟ همین.
او از نگاهش به زندگی میگوید: «تصور کنید کاسهای آب در دستتان است؛ اگر کسی در آن یک مشت سنگ بریزد، چه میشود؟ معلوم است آب از کاسه به بیرون میریزد و کاسهتان پر از سنگ میشود اما اگر به جای یک ظرف، یک دریا در اختیار داشته باشید، حتی اگر دو کامیون هم سنگ بریزند، هیچ اتفاقی نمیافتد؛ چه بسا که جزیره زیبایی هم به دست آورید. راستش نگاه به زندگی مانند همان ظرف است؛ اگر ظرف ما بزرگ باشد، سنگها هیچ صدمهای به زندگیمان نمیزنند و هر چه سنگها بیشتر باشند، زندگی را زیباتر میکنند».
*** شروع دوباره از شبی بارانی
یحیی به تولد فرزندش اشاره میکند و میگوید: «۲ ماه بعد از تصادفم، یاسمن به دنیا آمد و زندگیمان مدل دیگری شد؛ خانمم تلاش میکرد که زندگی را برایم مساعد کند و خانوادهام و فامیل هم دورمان بودند».
به رغم آنکه از نظر معنوی، قطع نخاع شدنش را پذیرفته بود اما برای حضور در جامعه، نگاهش کامل نبود و نمیتوانست در اجتماع حاضر شود؛ یعنی زندگیاش تنها به خانه و خانواده خلاصه میشد؛ خودش میگوید: «یادم میآید آذرماه سال ۸۲ بود؛ یک شب بارانی؛ و من زندگی خودم را تحلیل میکردم؛ با خودم گفتم ۲ زندگی پیش رو داری یا اینکه یک آدم مریض و بیمار باشی که دیگران برایت تصمیم یگیرند یا اینکه زندگی کنی و راه زندگیات را خودت انتخاب کنی.
آن شب کلی فکر کردم؛ باران شب کمکم تبدیل به برف شد؛ در آن زمان نمایشگاه کامپیوتر در تهران برپا بود؛ در آن هوای برفی اصرار کردم که دوست دارم به نمایشگاه کامپیوتر بروم. نمیخواستم حالا که تصمیمی گرفتم، در اجرایش خللی باشد.
این شد که به نمایشگاه رفتیم؛ در میان مردم و غرفهها چشمم به تابلویی خورد که نوشته بود آموزش کامپیوتر برای معلولان و از طریق همان غرفه آموزش کامپیوتر، با مؤسسه رعد تهران آشنا شدم؛ روزی که به مؤسسه رعد رفتم باورم نمیشد که تعداد زیادی از افراد مثل من هستند و برای زندگی تلاش میکنند؛ حالم دگرگون شده بود.
* معلمی در مجتمع آموزشی نیکوکاری توانیابان
یحیی مدتی را در تهران و در مؤسسه رعد گذراند؛ آنجا به کلاسهای مختلف میرفت و حضورش در کنار معلولان توانمند، روحیه دوباره به او میبخشید.
اما چیزی ذهن او را آشفته میکرد؛ میدید که همسرش در این مسیر زندگی دور از خانوادهاش که در مشهد زندگی میکردند، در کنار اوست؛ با خودش فکر میکرد که خستگی جسم همسر در کنار یک فرد معلول، با استراحت پایان مییابد اما خستگی روح او چه میشد؛ آیا همسرش در کنار خانوادهاش خوشحالتر نبود؟ این شد که تصمیم گرفتند به مشهد بروند.
یحیی به کوچ خانواده ۳ نفرهاش از تهران به زادگاه همسرش یعنی مشهد اشاره میکند و میگوید: «از طریق دوستانم در مؤسسه رعد با مرکز توانیابان آشنا شدم و نکته جالب اینکه در همان روز اول، مرا به چشم مربی نگاه کردند چرا که در اینجا مربی کامپیوتر نداشتند».
او از معلمیاش تعریف میکند: «روزهای اول درس دادن سخت بود و نمیدانستم با هر کدام از بچهها باید چگونه برخورد کنم ولی کمکم تجربه به دست آوردم و شدم دوست، پدر، مادر، مشاور و یار غارشان».
یحیی در حال حاضر ۱۳ سال است که در مجتمع توانیابان تدریس میکند و دوست دارد در خدمت بچه ها باشد؛ این مجتمع دارای ۸ کد مدرسه آموزش از راه دور است و ۴۰ دانشآموز معلول در مقاطع مختلف آن درس میخوانند.
* کتاب نوشتن با یک انگشت
یحیی قادر نیست انگشتان دستش را حرکت دهد و تنها یک انگشت او حرکت میکند اما این مرد با این یک انگشت، کوه ناامیدی را جابجا کرده است.
او در دوران دانشآموزی فیلمنامه و داستان مینوشت اما بعد از تصادف و حضور در مرکز توانیابان تصمیم گرفت که کتاب بنویسد و تاکنون ۵ جلد کتاب نوشته است.
یحیی میگوید: «اگر کسی دچار مشکلی شد اول از همه باید شرایط را بپذیرد، در این صورت نصف راه موفقیت را طی کرده است؛ خیلیها واقعیت را نمیپذیرند و دائماً دنبال تغییر وضعیت هستند اما اول باید واقعیت را پذیرفت».
چند جملهای از زبان یحیی توکلی:
انتهای پیام/