عکاس زیر پرچم ارباب
انیس یاسین
برای شروع گفتگو، از سن و سال و مقطع تحصیلیاش میپرسم. «کلاس هفتمم». تند چرتکه میاندازم و سیستم آموزشی زمان خودم را با او مقایسه میکنم تا بفهمم به زبان من، کلاس چندمی است. میگوید: «هنوز به سال انتخاب رشته نرسیدهام» و از رشتۀ موردعلاقهاش که میپرسم، میگوید: «احتمالاً تجربی را انتخاب میکنم».«زهراجان بیستجزء قرآن کریم را هم حفظ کرده». خانم حیدری است که گوشۀ حسینیه، روی صندلی سادهای نشسته و گفتگویمان را دنبال میکند. سعی میکنم از حضور فعالش در مصاحبه استفاده کنم. او هم هرجا خاطرات در ذهن زهرا پس و پیش شدهاند، به کمک میآید. زهرا برایم توضیح میدهد: «ما قرآن را از آخر به اول حفظ میکنیم، برای همین راحتتر است. به مدرسۀ قرآنی میروم. کنار درسهایمان، قرآن را هم حفظ میکنم». میپرسم: «کدام سوره را بیشتر دوست داری؟» که بلافاصله میگوید: «یاسین». عروس قرآن. لبخند میزنم، اما ته دل به این فکر میکنم چندبار اینسورۀ آشنا را برای پدرش خوانده و دلتنگیهایش را با آیهآیۀ آن تسکین داده.حرف را از خودش به پدر میکشم. میخواهم ذهنش را به خاطرات دور ببرد، به اولینچیزهایی که از پدرش به خاطر میآورد، به پررنگترین بهیادماندهها. اینطور میشود که زهرا تهرانیمقدم برایم از پدر میگوید، از پدر موشکی ایران.
«کدام سوره را بیشتر دوست داری؟» که بلافاصله میگوید: «یاسین»
پرانرژی مثل پدر موشکی
«پررنگترین تصویر پدر در ذهن من، شیطنتها و انرژی اوست. شبها معمولاً دیر به خانه میآمد و من هم پابهپای ساعت بیدار میماندم تا از راه برسد. گاه ساعت از نیمهشب میگذشت که میرسید. از صبح سر کار بود، اما وقتی میآمد، انگار همۀ خستگیها و دغدغههای کار را پشت در خانه میگذاشت. من همیشه فکر میکردم پدرم دوشخصیت و دوجلد دارد؛ کسی که سر کار میرود و کسی که با تمام انرژی و قوا به خانه میآید.سر کار که بود، خسته و گرسنه میشد. بیشتر وقتها پیتزا میخرید که بخورد، اما هیچوقت دلش نمیآمد که به آن دست بزند. همانطور سالم و دستنخورده، میآوردش خانه و با ما غذای خانگی میخورد. پیتزا هم روزی خواهرم میشد برای فردای مدرسه.از همانلحظهای که میآمد، بازی ما شروع میشد. حتی لباسهایش را عوض نمیکرد. تا در را باز میکرد، در خانه چشم میگرداند دنبال من که به رسم همیشه، با او قایم موشک بازی میکردم. جاهای خیلی سختی هم قایم میشدم و بازیمان، یکبازی واقعی بود که باید واقعاً دنبالم میگشت. همیشه در همهچیز من برایش اول بودم. همیشه میگفت: «اول زهرا، بعد بقیه».موقع گفتن اینجملات، آندرخشش دلنشین چشمهایش، عمیقتر میشود. میخندم و میگویم: «تهتغاری بودهای برای خودت ها!» او هم با خندهای نرم تأیید میکند: «به معنی واقعی کلمه. پدر رابطۀ خیلی صمیمانهای با من داشت. مسافرت که میرفتیم، مادر و خواهرم با هم برای خرید میرفتند و من و پدر با هم. به مرکز خرید که میرسیدیم، پدر چرخدستی را برمیداشت و میگفت: «زهرا! هرچه دوست داری بردار!» و من چندپلاستیک خرید میکردم. همیشه دوبرابر مادر و خواهرم خوراکی میخریدیم ».
پررنگترین تصویر پدر در ذهن من، شیطنتها و انرژی اوست
هنوز با پدر شادیم
مصاحبه روی یکخط زمانی مشخص پیش نمیرود. زهرا موقع شهادت پدر تنها پنجسالش بوده و نمیتوانم توقع داشته باشم خاطرات کودکی را به ترتیب وقوع به یاد داشته باشد. سعی میکنم سر حرف را بگیرم. از او میخواهم از خاطرات سفر بگوید. با هیجان، دستهایش را تکان میدهد و میگوید: «مسافرتها همیشه معرکه بودند. پدر عادت داشت هرسال، لحظۀ سال تحویل را در حرم امام رضا علیهالسلام باشیم. حتی وقتی ما در هتل بودیم و خودش به زیارت میرفت، موقع برگشتن دست پر میآمد و همیشه با خودش شادی میآورد ».این، اولینباری نیست که با عضوی از خانوادۀ شهدا صحبت میکنم، اما اینحرفها از زبان زهرا برایم تازگی دارد. پیشتر خواندهام که حاجحسن، بسیار اهل روضه و نماز جماعت و نماز جمعه بوده و انگار به رسم کلیشههای ذهنی مرسوم، این تصویر تازه در ذهنم نمینشیند. شاید اینابهام در چهرهام ریخته که زهرا، با متانت توضیح میدهد: «ما خانوادۀ خیلی شادی بودیم. هنوز هم هستیم. پدر که بود، همیشه صدای خنده و شوخیمان در خانه بلند بود. حالا هم که شهید شده، هنوز پیش ماست و ما با او شادیم. همه از اتفاقی که افتاده، غمگینیم؛ اما روزهایمان را با شادی میگذرانیم. دوست نداریم غمبرک بزنیم و غصه بخوریم؛ چون همهمان حضور پدر را کنار خودمان حس میکنیم».
پدر عادت داشت هرسال، لحظۀ سال تحویل را در حرم امام رضا علیهالسلام باشیم
اوجب واجبات شهید
از نماز جمعه و نماز جماعت که میپرسم، انگار که دست گذاشته باشم روی هستۀ خاطرات اصلی او، میگوید: «نماز اول وقت برای پدرم در حکم اوجب واجبات بود. تحت هیچشرایطی نماز اول وقتش قضا نمیشد. اگر امکانش بود، خودش را به مسجد میرساند. اگر نه، هرجا که بود (تأکید و تکرار میکند: «هرکجا که بود») بهسرعت گوشهای مشغول نماز میشد. در مسافرتها، همیشه زیراندازی پشت ماشین داشتیم که رأس اذان، آن را کنار جاده پهن میکردیم و همراه پدر به نماز میایستادیم.نماز جمعه هم رکن دیگر خانۀ ما بود. برای پدر اینکه ما به نماز جمعه نرویم، بههیچوجه تعریفشده نبود. هرطور بود، هرجمعه همگی به مراسم نماز جمعه میرفتیم. تا یاد دارم، اینسنت در خانهمان بوده».عجب تقارنی! همینوقتهاست که صدای اذان از گوشهای بلند میشود. خانم حیدری پیشتر عذرخواهی کرده و ما را تنها گذاشته تا برای نماز آماده شود. زهرا هم میگوید مصاحبه را بعد از نماز ادامه دهیم. بعد برایم چادر و سجادۀ مرتبی میآورد و من را تنها میگذارد تا نماز بخوانیم. در حالیکه جملات زهرا توی سرم چرخ میخورند، دور حسینیه میچرخم و همانطور که دنبال جهت قبله میگردم، به قابعکسها و لوحهای تقدیر پدرش که به دیوار آویخته شدهاند، نگاه میکنم. گوشهای بر تندیسی، دستخط پدرش را میبینم: «روی سنگ قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند».
هرطور بود، هرجمعه همگی به مراسم نماز جمعه میرفتیم
داستان نگفته موشک
«از شغل پدر چه میدانستی؟» منتظر پاسخی مفصلم، اما یکه میخورم از جواب: «هیچ». متحیر نگاهش میکنم که میگوید: «پدر هرگز از کارش در خانه حرفی نمیزد. صحبتی اگر بود، حتماً در خلوت با مادرم بوده. من نه موشک میشناختم، نه اصلاً میدانستم چیست و نه میدانستم پدرم کجا کار میکند. گفتم که! پدر کار را پشت در خانه میگذاشت و داخل میآمد». نمیتوانم تعجبم را پنهان کنم. میگویم: «پس تو نمیدانستی دختر پدر موشکی ایرانی؟» سرش را به علامت نفی تکان میدهد. «پس کی فهمیدی؟» و در پاسخ به این سؤال، باب ماجرای شهادت باز میشود: «چندروز بعد از شهادتش. وقتی تلویزیون، چندمستند و خبر نشان داد و مدام از موشک گفت، آرامآرام زمزمههای اطرافیان و خبرها را کنار هم گذاشتم و در عالم بچگی، فهمیدم پدرم موشک میساخته».خانم حیدری، دفتر سنگینی را که عکس حاجحسن بر جلدش نقش بسته، روبهرویم باز میکند. میگوید: «ایندفتر را بعد از شهادت حاجحسن، درست کردم برای اینکه کسانی که به سرسلامتیگفتن میآمدند، چندخطی به یادگار برایمان بنویسند. زهرا خیلی بهانه میگرفت که چرا دفتر را به او نمیدهم تا از پدرش بنویسد. سواد هم که نداشت! چندوقت بعد، صفحهای را جلویش گذاشتم. او هم ایننقاشی را کشید». لابهلای آنخطوط کجومعوج ابتدایی، طرح یک موشک را تشخیص میدهم. به چهرۀ سرخشدۀ زهرا نگاه میکنم و هردو میزنیم زیر خنده. دستپاچه توضیح میدهد: «درست که یادم نیست، اما فکر میکنم میخواستم از آنچه در تلویزیون دیده بودم، یکموشک بکشم به نشانۀ کار بابا». میگویم: «واقعاً برایم سؤال شده در آنعالم بچگی، چه میفهمیدی از کار پدر؟ فکر میکردی کجا کار میکند؟» میگوید: «من با کار پدر در ارتباط بودم، اما چیزی از آن نمیفهمیدم. پدر چون شبها خیلی دیر میآمد، صبح زود نمیرفت. کمی صبر میکرد تا مادر برای تدریس و خواهرم به دانشگاه بروند. بعد با هم صبحانه میخوردیم. اینصبحانههای دونفره را خیلی دوست داشتم که مخصوص من و بابا بود. همیشه برایم لقمههای خیلی بزرگی درست میکرد با نان و پنیر و خیار و گوجه. بوی اینلقمهها در تمام مهد میپیچید و من همیشه آن را با دوستانم میخوردم. لقمههای پدر خیلی معروف بود!
چند روز بعد از شهادتش و در عالم بچگی، فهمیدم پدرم موشک میساخته
زهرای آبالو
بعد، همکارهایش که همیشه با او بودند، میآمدند. تا پدر حاضر شود، من پیش آنها میرفتم و کلی با هم بازی میکردیم. حتی به پارک میرفتیم و هرروز صبح، کلی به من خوش میگذشت. هرروز هم برایم یکجایزه میآوردند. استثنا هم نداشت. همیشۀ همیشه. آقای نواب صدایم میکرد «زهرای آبالو»، یعنی خوابالو. بعد، پدر که آماده شده بود، میآمد و من را به مهدکودک میبرد و خودش با آنها به سر کار میرفت. «سر کار». برای من اسمش فقط همین بود. درک دیگری از آن نداشتم». خانم حیدری به کمکم میآید. روبهروی بنر بزرگی از حاجحسن و سایر شهدای انفجار میایستد، دست روی دوچهره میگذارد و میگوید: «آقای سلگی و آقای نواب . همیشه با حاجحسن بودند. با او هم رفتند». میپرسم: «یعنی محافظشان بودند؟» میگوید: «اسمش این بود، اما آنها آنقدر متواضع بودند که هم محافظ حاجی بودند، هم همکارش، هم رفیقش. عالمی داشتیم با آنها. هرروز صبح، چندیندقیقه برای زهرا وقت میگذاشتند. خیلی هم سربهسرش میگذاشتند. دوستش داشتند. از زهرا کلی هم عکس میگرفتند؛ از همانروزهای کودکی با شیشۀ شیر در گهواره تا پارک و خانه و همهجا!». بعد، لحظاتی به آنبنر بزرگ خیره میشود و میگوید: «اگر بخواهم قصۀ اینجوانها را برایت بگویم، خودش مثنوی بلندی است؛ روضهای مفصل» و ساعت را نگاه میکند و تذکر میدهد: «درسهای زهراجان مانده. تازه از مدرسه آمده. سعی کنید گفتگو زودتر تمام شود».هول میشوم. حس میکنم هنوز کلی حرف نگفته مانده. برایم سخت بود به شرح رویارویی زهرا با خبر شهادت نزدیک شوم، اما هراس نگفتهماندن، جرئتم میدهد. میخواهم که برایم تعریف کند. میگوید: «روز سختی بود، اما نه برای من. بقیه خبر را میدانستند و میخواستند بازتابش را در تلویزیون ببینند، اما میترسیدند من متوجۀ ماجرا شوم. اول من را به خانۀ یکی از آشنایانمان بردند، اما عصر بهانه گرفتم که برگردم. دلم میخواست در خانه پیش مادر باشم. بدون او خوابم نمیبرد. عادت داشتم همیشه موقع خواب، پیش پدر و مادر باشم. وقتی آمدم، خانه خیلی شلوغ بود. همه مشکی پوشیده بودند و چشمها از گریه سرخ بود». میگویم: «شک نکردی؟ چیزی نپرسیدی؟» پاسخ میدهد: «نه. اینشلوغی در خانۀ ما مرسوم بود. پدرم عاشق مراسم روضه بود. در همۀ مناسبتها، چه روزهای عزا و چه جشنها، در خانهمان مراسم داشتیم. حتی وقتی مناسب تقویمی هم نبود، باز پدر به بهانهای اسباب روضه را فراهم میکرد. آنروز خیال کردم در خانه هیئت داریم که آشناها آمدهاند. چندساعتی گذشت تا از حرفها و زمزمهها، موضوع را متوجه شدم». منتظر واکنش اویم. صدایش آرام است. چشمهایش هماندرخشش را دارد. همانلبخند روی لبهاست. میپرسم: «چه کردی؟» میگوید: «به اتاقم دویدم و در را قفل کردم. خیلی عصبانی بودم. حالم را نمیفهمیدم. آنروز، اولینروزی بود که بدون پدر و مادر، در اتاق خوابم برد»
کودکانه با #آق
میخواهم به او فرصتی بدهم که غم را –به خیال خودم- کنار بزند. سر حرف را میچرخانم روی دیدار با حضرت آقا و از او میخواهم از آنروز برایم بگوید. خندهاش میگیرد و باخنده تعریف میکند: «ایشان که آمدند، خانه خیلی شلوغ بود. خیلی. من از آنهمه جمعیت ترسیده بودم. نمیدانم چرا خیلی بههمریخته بودم. میترسیدم که جلو بروم و آقا را از نزدیک ببینم. مادر خیلی دوست داشتند که آقا را ببینم. آرامم کردند و من را جلو آوردند. آنقدر کوچک و دستپاچه بودم که منی که از اولینسالهای زندگیام چادر به سر داشتم، بیحجاب رفتم پیش آقا. ایشان مهربانانه من را روی پایشان نشاندند.چندینماه از آندیدار گذشت. یکروز آقا خواسته بودند ما را در دیداری خصوصی ببینند. وقتی با چادر پیششان رفتم، خندیدند و گفتند: «زهراخانم! چادر پوشیدهای! یادت هست آنروز کوچک بودی بدون روسری آمدی؟» زبانم بند آمد. فکرش را هم نمیکردم که رهبر انقلاب، با آنهمه دغدغه و مسائل کلان، من، دختربچۀ پنجسالۀ سادهای را یادشان مانده باشد».نگاه زهرا میچرخد روی عکسی که از هماندیدار با حضرت آقا دارد. کنارش هم عکسی است از او که روی پای پدر نشسته. رد نگاهش را میگیرم و میگویم: «دلتنگ نمیشوی برای پدر؟» لحنش همانلحن همۀ ایندوساعت است؛ انگار که غم به صدایش راه پیدا نمیکند. میگوید: «پدر با ماست. من همیشه حسش میکنم. وقتی قرآن میخوانم، نمیدانم چطور بگویم که بفهمید، اما با تمام وجود حس میکنم کنارم نشسته و به من نگاه میکند. او همینجاست، در همینخانه. نمیتوانم برای کسی که هست، دلتنگ بشوم. با من حرف میزند و از من مواظبت میکند. میدانم که حواسم به کارهایم هست».سرم را پایین میاندازم که اشکها، شرمندهام نکنند. ریکوردر را خاموش میکنم. دیگر حرفی برای گفتن نمانده. تجربۀ همۀ اینسالهای نوشتن، یادم داده کسی مثل زهرا، کسی با ادبیات زهرا، کسی با قلب خالص زهرا، نمیتواند آگاهانه و از روی ادا و اصول، برای کسی که رفته، از فعل «مضارع» استفاده کند. من از حال روشن او هیچ نمیفهمم، اما بهراحتی خلوص کلماتش را متوجه میشوم و باور میکنم که پدر هنوز و همچنان با اوست، همیشه، جایی پشت در همینحسینیه، با پاکتی هدیه در دست، آماده برای نشاندادن ادامۀ مسیر سبزش به دخترش، دختر کسی که میخواست اسرائیل را نابود کند.