به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری میزان، شهید مدافع حرم «محمدهادی ذوالفقاری» از جمله جوانهای بیباک، بابصیرت و خوشفکر جمهوری اسلامی ایران بود که در بهمنماه سال ۱۳۹۳ در منطقه «مکیشفیه» شهر سامرا به شهادت رسید.خبرگزاری میزان بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «پسرک فلافلفروش» گردآوری شده است، منتشر میکند.
خبر شهادت
سهشنبه بود. من به جلسه قرآن رفته بودم. در جلسه قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسیدند خانهای؟ گفتم: نه.
بعد گفتند: بروید خانه کارتان داریم. فهمیدم از دوستان هادی هستند و صحبتشان درباره هادی است، اما نگفتند چه کاری دارند.
من سریع برگشتم. چند نفر از بچههای مسجد آمدند و گفتند هادی مجروح شده. من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل(ع) و امام حسین(ع) کمک میکنند، عیبی ندارد، اما رفته رفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسایهها آمدند و مادر دو تن از شهدای محل مرا در آغوش گرفتند و گفتند: هادی به شهادت رسیده.
****
در محل کار معمولا موبایل را استفاده نمیکنم. این را بیشتر فامیل و دوستانم میدانند. آن روز چند ساعتی تو محوطه بودم. عصر وقتی برگشتم به دفتر، گوشی خودم را از توی کمد برداشتم. با تعجب دیدم که هفده تا تماس بی پاسخ داشتم! تماسها از سوی یکی دو تا از بچههای مسجد و دوست هادی بود. سریع زنگ زدم و گفتم: سلام، چی شده؟ گفت: هیچی؛ هادی مجروح شده، اگه می تونی سریع بیا میدان آیتالله سعیدی باهات کار داریم.
گوشی قطع شد. سریع با موتور حرکت کردم. توی راه کمی فکر کردم. شک نداشتم که هادی شهید شده؛ چون به خاطر مجروحیت هفده بار زنگ نمیزدند. در ثانی کار عجلهای فقط برای شهادت می تواند باشد و .... به محض اینکه به میدان آیت الله سعیدی رسیدم؛ آقا صادق و چند نفر از بچههای مسجد را دیدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها. بعد از سلام و احوالپرسی، خیلی بی مقدمه گفتند: میخواستیم بگیم هادی شهید شده و ... دیگه چیزی از حرفهای آنها یادم نیست! انگار همه دنیا روی سر من خراب شد. با اینکه این سالها زیاد او را نمی دیدم، اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس می کردم. یک دفعه از آنها جدا شدم و آرام آرام دور میدان قدم زدم. میخواستم به حال عادی برگردم. نیم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کردیم و به مادرم خبر دادیم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهی نجف شدیم.
هادی در سفر آخری که داشت خیلی تلاش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد، رفت از پدرمان رضایت نامه گرفت و گذرنامه را تهیه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت این طور بود که شهادت هادی ما را به نجف برساند.
ما در مراسم تشییع و تدفین هادی حضور داشتیم. همه میگفتند که این شهید همه چیزش خاص است. از شهادت تا تشییع و تدفین و ....
انتهای پیام/