به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری میزان، شهید مدافع حرم «محمدهادی ذوالفقاری» از جمله جوانهای بیباک، بابصیرت و خوشفکر جمهوری اسلامی ایران بود که در بهمنماه سال ۱۳۹۳ در منطقه «مکیشفیه» شهر سامرا به شهادت رسید.خبرگزاری میزان بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «پسرک فلافلفروش» گردآوری شده است، منتشر میکند.
توفیق شهادت
قرار بود برای تصویربرداری به هادی و دوستان ملحق شویم. روز یکشنبه نتوانستم به سامرا بروم. هر چقدر هم با هادی تماس گرفتم تماس برقرار نمیشد. تا اینکه فردا یکی از دوستان از سامرا برگشت. سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچهها؟ گفت: برای شیخ هادی دعا کن. ترسیدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمی شده؟ دوست من بدون مکث گفت: نه شهید شده.
همان جا شوکه شدم و نشستم. خیلی حال و روز من به هم ریخت. نمیدانستم چه بگویم. آن قدر حالم خراب شد که حتی نتوانستم بپرسم چطور شهید شده. برای ساعاتی فقط فکر هادی بودم. یاد صحبتهای آخرش. من شک نداشتم هادی از شهادت خودش خبر داشت. به دوستم گفتم: شیخ هادی به عشقش رسید. او عاشق شهادت بود.
بعد حرف از نحوه شهادت شد. او گفت که در جریان یک انفجار انتحاری در شمال سامرا، پیکر هادی از بین رفته و ظاهرا چیزی از او نمانده! روز بعد دوربین هادی را آوردند. همین که دوربین را دیدیم همه شوکه شدیم! لنز دوربین پر از آب شده و خود دوربین هم کاملا منهدم شده بود. با دیدن این صحنه حتی کسانی که هادی را نمیشناختند، فهمیدند که چه انفجار مهیبی رخ داده.
از طرفی همه دوستان ما به دنبال پیکر شیخ هادی بودند. از هر کسی که در آن محور بود و سوال میکردیم، نمیدانست و میگفت: تا آخرین لحظه که به یاد ما میآید، هادی مشغول تهیه عکس و فیلم بود. حتی از لودر انتحاری که به سمت روستا آمد عکس گرفت. من خیلی ناراحت بودم. یاد آخرین شبی افتادم که با هادی بودم. هادی به خودش اشاره کرد و به من گفت: برادرت در یک انفجار تکه تکه میشه! اگر چیزی پیدا کردید، در نزدیکترین نقطه به حرم امام علی(ع) دفنش کنید.
نمیدانستم برای هادی چه باید کرد. شنیدم که خانوادهی او هم از ایران راهی شدهاند تا برای مراسم او به نجف بیایند. سه روز از شهادت هادی گذشته بود. من یقین داشتم حتی شده قسمتی از پیکر هادی پیدا می شود؛ چون او برای خودش قبر آماده کرده بود.
همان روز یکی از دوستان خبر داد در فرودگاه نظامی شهر المثنی، یک کامیون یخچال دار مخصوص حمل پیکر قرار دارد. پیکر بیشتر این شهدا از سامرا آمده. در میان آنها یک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! او هیچ مشخصهای ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر عقیق است. تا این را گفت یک باره به یاد هادی افتادم. با سید و دیگر فرماندهان صحبت کردم. همان روز رفتم و کامیون پیکر شهدا را دیدم. خودش بود. اولین شهید شیخ هادی بود که آرام خوابیده بود. صورتش کمی سوخته بود اما کاملا واضح بود که هادی است؛ دوست صمیمی من.
بالای سر هادی نشستم و زار زار گریه کردم. یاد روزی افتادم که با هم از سامرا به بغداد برمیگشتیم. هادی میگفت برای شهادت باید از خیلی چیزها گذشت. از برخی گناهان فاصله گرفت و... بعد به من گفت: وضعیت حجاب در بغداد چطوره؟ گفتم: خوب نیست، مثل تهران. گفت: باید چشم را از نامحرم حفظ کرد تا توفیق شهادت را از دست ندهیم. بعد چفیهاش را انداخت روی سر و صورتش. در کل مدتی که در بغداد بودیم همین طور بود تا اینکه از شهر خارج شدیم و راهی نجف شدیم.
انتهای پیام/