انفجار باید جوش‌های صورت منو نابود کنه

انفجار باید جوش‌های صورت منو نابود کنهبه گزارش گروه سیاسی خبرگزاری میزان، شهید مدافع حرم «محمدهادی ذوالفقاری» از جمله جوان‌های بی‌باک، بابصیرت و خوش‌فکر جمهوری اسلامی ایران بود که در بهمن‌ماه سال ۱۳۹۳ در منطقه «مکیشفیه» شهر سامرا به شهادت رسید. خبرگزاری میزان بُرش‌هایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «پسرک فلافل‌فروش» گردآوری شده است، منتشر می‌کند.

آخرین شب

بارها از دوستان شهدا شنیده بودیم که قبل از آخرین سفر رفتار و کردار آن‌ها تغییر می کرد. شاید برای خود من باور کردنی نبود! با خودم گفتم: شاید فکر و خیال بوده، شاید می‌خواهند از شهدا موجودات ماورائی در ذهن ما ایجاد کنند. اما خود من با همین چشمانم دیدم که روز آخری که هادی در نجف بود چه اتفاقاتی افتاد!

بار آخری که می‌خواست برای مبارزه با داعش اعزام شود همه چیز عوض شد! او وصیت‌نامه‌اش را تکمیل کرد. به سراغ وسایل شخصی خودش رفته بود و هر آنچه را که دوست داشت به دیگران بخشید!

چند تا چفیه زیبا و دوردوخته داشت که به طلبه‌ها بخشید. از همه‌ کسانی که با آن‌ها رفت و آمد داشت حلالیت طلبید. دوستی داشت که در کنار مسجد هندی مغازه داشت. هادی به سراغ او رفت و گفت: اگر برنگشتم از فلانی و فلانی برای من حلالیت بگیر! حتی گفت: برو و از آن روحانی که با او به خاطر اهانت به رهبر انقلاب درگیر شده بودم حلالیت بطلب، نمی‌خواهم کسی از دست من ناراحت باشد. شب آخر به سراغ پیرمرد نابینایی رفت که مدت‌ها با او دوست بود. پیرمرد را با خودش به مسجد آورد. با این پیرمرد هم خداحافظی کرد و حلالیت طلبید.

برای قبر هم که قبلا با یک شیخ نجفی صحبت کرده بود و یک قبر در ابتدای وادی‌السلام از او گرفته بود. برخی دوستان هادی را بارها در کنار مزار خودش دیده بودند که مشغول عبادت و دعا بود!!

هادی تکلیف همه‌ امور دنیایی خودش را مشخص کرد و آماده‌ سفر شد. معمولا وقتی به جای مهمی می‌رفت، بهترین لباس‌هایش را می‌پوشید. برای سفر آخر هم بهترین لباس‌ها را پوشید و حرکت کرد.

برادر حمزه عسگری از دوستان هادی و از طلاب ایرانی نجف می گفت: صورت هادی خیلی جوش می زد. از دوران جوانی دنبال دوا درمان بود. پیش یکی دو تا دکتر در ایران رفته بود و دارو استفاده کرد، اما تغییری در جوش‌های صورتش ایجاد نشد. شب آخر دیدیم که با آن پیرمرد نابینا خداحافظی می‌کرد. پیرمرد با صفایی که هر شب منتظر بود تا هادی به دنبال او بیاید و به مسجد بروند. آخر شب بود که با هم صحبت کردیم. هادی حرف از رفتن و شهادت زد. بعد گفتم: راستی دیگه برای جوش‌های صورتت کاری نکردی؟ هادی لبخند تلخی زد و گفت: یه انفجار احتیاجه که این جوش‌های صورت ما رو نابود کنه! دوباره حرف از شهادت را ادامه داد. من هم به شوخی گفتم: هادی تو شهید شو، ما برات یه مراسم سنگین برگزار می‌کنیم. بعد ادامه دادم: یه شعر هست که مداح‌ها می‌خونن، می‌خوام توی تشییع جنازه تو این شعر رو بخونم. هادی منتظر شعر بود که گفتم: جنازه‌ام رو بیارین، بگید فقط به زیر لب حسین(ع).

هادی خیلی خوشش آمد. عجیب بود که چند روز بعد درست در زمان تشییع، به یاد این مطلب افتادم. یک باره مداح مراسم تشییع شروع به خواندن این شعر زیبا کرد.

انتهای پیام/

برچسب ها :

انفجار نابود

آخرین خبر ها

پربیننده ترین ها

دوستان ما

گزارش تخلف

همه خبرهای سایت از منابع معتبر تهیه و منتشر می‌شود. در صورت وجود هرگونه مشکل از طریق صفحه گزارش تخلف اطلاع دهید.