به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری میزان، شهید مدافع حرم «محمدهادی ذوالفقاری» از جمله جوانهای بیباک، بابصیرت و خوشفکر جمهوری اسلامی ایران بود که در بهمنماه سال ۱۳۹۳ در منطقه «مکیشفیه» شهر سامرا به شهادت رسید.خبرگزاری میزان بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «پسرک فلافلفروش» گردآوری شده است، منتشر میکند.
ابراهیم تهرانی
چند روزی بود که هادی را نمیدیدم. خبری از او نداشتم. نمیدانستم برای جنگ با داعش رفته. در مسجد هندی همه از او تعریف میکردند. از اخلاق خوب، لب خندان و مهمتر از اینکه با لوله کشی آب، در منزل بیشتر مردم، یک یادگار از خودش گذاشته بود.
یکی دو بار هم به او زنگ زدم اما برنداشت. توی گوشی نام او را به عنوان «ابراهیم تهرانی» ثبت کرده بودم. خودش روز اول گفته بود من را ابراهیم صدا کنید. بچه تهران هم بود. گفتم: ابراهیم تهرونی کجایی نیستی؟ میدانستم در حوزه علمیه هم او را اذیت کردهاند. او با دوچرخه به حوزه و برای کلاس میرفت، اما برخی افراد با این کار مخالفت میکردند.
با اینکه درس و بحث او خوب بود و حسابی مشغول مطالعه بود، اما چون در کنار درس مشغول لولهکشی بود، بعضیها میگفتند یک طلبه نباید این کارها را انجام دهد! خلاصه آن روز کمی صحبت کردیم. میفهمیدم که برای جهاد به نیروهای حشدالشعبی ملحق شده.
آن روز در خلال صحبتها احساس کردم در حال وصیت کردن است. نام دو سید روحانی را برد و گفت: من به دلایلی به این دو نفر کم محلی کردم. از طرف من از این دو نفر حلالیت بطلب. بعد یکی از اساتید خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم، حتما از فلانی حلالیت بطلب. نمیخواهم کینهای از کسی داشته باشم و نمیخواهم کسی از من ناراحت باشد. میدانستم آن شیخ یک بار به مقام معظم رهبری توهین کرده بود و .... او همینطور وصیت کرد و بعد هم رفت.
یک پیرمرد نابینا در محل داشتیم که هادی با او رفیق بود. او را تر و خشک میکرد. حمام میبرد و .... همیشه هم او را با خودش به مسجد میآورد. هادی سراغ او رفت و با هم به مسجد آمدند. بعد از نماز بود که دیگر هادی را ندیدم. تا اینکه هفته بعد یکی از دوستان به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام کرد.
من به اعلامیه او نگاه کردم. تصویر خودش بود اما نوشته بود: شیخ هادی ذوالفقاری. اما من او را به نام ابراهیم تهرانی میشناختم. بعدها شنیدم که یکی از دوستان شهید او «ابراهیم هادی» نام داشت و هادی به او بسیار علاقمند بود. خبر را در مسجد اعلام کردیم. همه ناراحت شدند. پیکر هادی چند روز بعد به نجف آمد. همه برای تشییع او جمع شدند.
وقتی من در خانه گفتم که هادی شهید شده، همه خانواده ما ناراحت شدند. همسرم گفت: میخواهم به جای مادرش که در اینجا نیست در تشییع این جوان شرکت کنم. بسیار مراسم تشییع باشکوهی برگزار شد. من چنین تشییع باشکوهی را کمتر دیدهام.
پیکر او در همه حرمین طواف داده شد و این گونه باشکوه در ابتدای وادیالسلام به خاک سپرده شد. از آن روز تا حالا هیچ روزی نیست که در منزل ما برای شیخ هادی فاتحه خوانده نشود. همیشه به یاد او هستیم. لوله کشی آب منزل ما یادگار اوست. یادم نمیرود. یک هفته بعد از شهادت خوابش را دیدم. در خواب نمیدانستم هادی شهید شده. گفتم: شما کجایی، چی شد، نیستی؟ لبخندی زد و گفت: الحمدلله به آرزویم رسیدم.
انتهای پیام/