به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری میزان، شهید مدافع حرم «محمدهادی ذوالفقاری» از جمله جوانهای بیباک، بابصیرت و خوشفکر جمهوری اسلامی ایران بود که در بهمنماه سال ۱۳۹۳ در منطقه «مکیشفیه» شهر سامرا به شهادت رسید. خبرگزاری میزان بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «پسرک فلافلفروش» گردآوری شده است، منتشر میکند.
پاکت
دوستی من با هادی ادامه داشت. زمانی که هادی در منزل ما کار میکرد او را بهتر شناختم. بسیار فعال و با ایمان بود. حتی یک بار ندیدم که در منزل ما سرش را بالا بیاورد.
چند بار خانم من، که جای مادر هادی بود، برایش آب آورد. هادی فقط زمین را نگاه میکرد و سرش را بالا نمیگرفت.
من همان زمان به دوستانم گفتم: من به این جوان تهرانی بیشتر از چشمان خودم اطمینان دارم.
بعد از آن، با معرفی بنده، منزل چند تن از طلبهها را لوله کشی کرد. کار لوله کشی آب در مسجد را هم تکمیل کرد.
من و هادی خیلی رفیق شده بودیم. دیگر خیلی ازحرفهایش را به من می زد.
یک بار بحث خواستگاری پیش آمد. رفته بود منزل یکی از سادات علوی. آنجا خواسته بود که همسر آیندهاش پوشیه بزند. ظاهرا سر همین موضوع جواب رد شنیده بود.
جای دیگری صحبت کرد. قرار بود بار دیگر با آمدن پدرش به خواستگاری برود که دیگر نشد.
این اواخر دیگر در مغازه ما چای هم میخورد! این یعنی خیلی به ما اطمینان پیدا کرده بود.
یک بار با او بحث کردم که چرا برای کار لوله کشی پول نمیگیری؟ خب نصف قیمت دیگران بگیر. تو هم خرج داری و .... هادی خندید و گفت: خدا خودش می رسونه.دوباره سرش داد زدم و گفتم: یعنی چی خدا خودش میرسونه؟ بعد با لحنی تند گفتم: ما هم بچه آخوند هستیم و این روایتها را شنیدهایم. اما آدم باید برای کار و زندگیاش برنامه ریزی کنه، تو پس فردا میخوای زن بگیری و .... هادی دوباره لبخند زد و گفت: آدم برای رضای خدا باید کار کنه، اوستا کریم هم هوای ما رو داره، هر وقت احتیاج داشتیم برامون میفرسته. من فقط نگاهش میکردم. یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم. هادی هم مثل همیشه فقط میخندید!
بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برام تعریف کرد. باور کنید هر زمان یاد این ماجرا می افتم حال و روز من عوض می شود. آن شب هادی گفت: حاج باقر، یه شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج داشتم. آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلا هم حرفی درباره پول با مولا امیرالمومنین (ع) نزدم. همین که به ضریح چسبیدم، یه آقایی به سر شانه من زد و گفت: آقا این پاکت مال شماست. برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده. او را نمیشناختم. بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم. هادی مکث کرد و ادامه داد: بعد از زیارت راهی منزل شدم. در خانه پاکت را باز کردم. با تعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است! هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت: حاج باقر، همه چیز زندگی من و شما دست خداست. من برای این مردم، ضعیف ولی با ایمان کار میکنم. خدا هم هر وقت احتیاج داشته باشم برام میذاره تو پاکت و می فرسته! خیره شدم توی صورتش. من میخواستم او را نصیحت کنم، اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد.
واقعا توکل عجیبی داشت. او برای رضای خدا کار کرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد. بعدها شنیدم که همه از این خصلت هادی تعریف می کردند. اینکه کارهایش را خالصانه برای خدا انجام میداد. یعنی برای حل مشکل مردم کار می کرد اما برای انجام کار پولی نمیگرفت.
انتهای پیام/