همسر شهید بابایی: آمریکا شریک جرم جنایات گروهک جیش‌الظلم است

گروه سیاسی ‌پایگاه خبری خبرآنی: 24 بهمن‌ماه 1397 اتوبوسی از نیروهای سپاه پاسداران در جاده‌ی خاش به زاهدان در استان سیستان و بلوچستان در حال طی مسیر بودند که در یک عملیات تروریستی توسط گروهک جیش الظلم، 27 نفر از سرنشینانش شهید و 12 نفر نیز مجروح شدند.

اخیرا نشست خبری دادگاه این حادثه تروریستی در تهرانب رگزار شد.

خانم «ندا کیماسی» همسر یکی از این شهدا (شهید روح الله بابایی)  در گفتگو با خبرنگار ما به تشریح ویژگی‌های همسر شهیدش و اهداف برگزاری دادگاه این حادثه تروریستی پرداخته است که متن آن را در ادامه می‌خوانید.

 خبرآنی: در ابتدا لطفاً کمی درباره همسر شهیدتان بفرمایید و اینکه چطور با هم آشنا شدید؟

روح‌الله اواخر سال 1360 بدنیا آمده بود، اما چون پدرش پاسدار و در جبهه بود، شناسنامه‌اش را چند روزی دیرتر گرفتند، در نتیجه در شناسنامه متولد 1/1/1361 هست. من دخترخاله روح‌الله هستم. چند سالی از دیپلمش می‌گذشت که به خواستگاریِ من آمد، اما من اصلاً قصد ازدواج نداشتم و می‌خواستم دانشگاهم را ادامه دهم. چندین مرتبه برای خواستگاری آمد و هر بار جواب رد می‌شنید ولی خسته نمی‌شد.

بعد از اینکه مادرم پافشاری‌های روح‌الله را دید، برایش شرطی گذاشت که مثلا به‌نوعی نا‌امید شود و این وصلت صورت نگیرد. مادرم به روح‌الله گفت باید شغل دولتی داشته باشی. خب برای پسری که تا آن زمان فقط دیپلم داشت، فراهم کردن شغل دولتی کار سختی بود و مادرم سنگ بزرگی بر سر راهش گذاشته بود.

اما روح‌الله عزمش را جزم کرده بود برای اینکه دارای یک شغل دولتی شود. ابتدا برای نیروی انتظامی اقدام کرد، اما به وزن کم‌اش ایراد گرفتند و به همین دلیل به سراغ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رفت. باورش سخت بود اما خیلی سریع به استخدام سپاه در آمد . سال 1383 بود که وارد سپاه شد و حالا دیگر انگار بهانه‌ای برای من باقی نمانده بود. ما نامزد شدیم و در سال 1384 ازدواج کردیم.

من پدرم را در دو سالگی از دست داده بودم. بعد از ازدواج، روح‌الله برایم هم پدر، هم دوست و رفیق و هم همسر بود. روح بسیار لطیفی داشت، خیلی دلسوز و خانواده دوست بود و احترام پدر و مادر و بزرگترها را داشت. آنقدر با هم رفیق بودیم که وقتی برای ادامه تحصیل تشویقش کردم، با اینکه هم سرکار و هم ماموریت می‌رفت، اما با همه این سختی‌ها پذیرفت. پیش‌دانشگاهی‌اش را گذراند و در دانشگاه افسری دانشکده امیرالمومنین(ع) اصفهان پذیرفته شد و فوق دیپلم نظامی‌اش را گرفت. بعد از فوق‌دیپلم در آزمون لیسانس نظامی شرکت کرد و قبول شد، اما به دلیل اینکه در آن سه سال به زاهدان ماموریت داشت، شرایطش برای ادامه تحصیل فراهم نمی‌شد.

خبرآنی: چند تا فرزند دارید؟

2 تا پسر. محمدرضا در سال 1391 به دنیا آمد و امیرمهدی هم در سال 1397.

خبرآنی: روز آخری که آقا روح‌الله به ماموریت رفت را یادتان هست؟ ‌

آخرین بار اوایل بهمن ماه (5 یا 6 بهمن ماه) بود که صبح می‌خواست برای ماموریت به زاهدان برود. شب قبل از رفتنش، پسر بزرگترم محمدرضا گریه می‌کرد و می‌گفت: «بابا میشه نری؟ من فکر می‌کنم تو بری دیگه نمیای.» روح‌الله حرفش را به مسخره گرفت و گفت: «بچه، می‌خوای من رو بکشی؟ نترس میام.»

محمدرضا مثل روح‌الله احساساتی بود، برای همین روح‌الله شب رفت پیشش خوابید و او را آرام کرد تا بخوابد. بعضی از اطرافیان نزدیک، ما را مسخره می‌کردند و می‌گفتند: «شما دو نفر مثل تازه عروس دامادها رفتار می‌کنید.»

من عادت داشتم که روح‌الله هر موقع برای ماموریت می‌رفت باید خودم بدرقه‌اش می‌کردم و از زیر قرآن ردش می‌کردم. صبح آن روز که می‌خواست برای ماموریت برود، امیرمهدی پسر کوچکترم که آن موقع یک‌سال و هفت ماهش بود بیدار شد و مرتب گریه می‌کرد.

امیرمهدی آن زمان تازه داشت زبان باز می‌کرد و به پدرش «اده» می‌گفت. پسر کوچکم آنقدر گریه کرد که روح‌الله دلش نیامد همین‌طوری برود و به راننده تاکسی گفت: «می‌شود یک مقدار منتظر بمانی؟» آمد و امیرمهدی را بغل کرد، نازش را کشید و بعد دوباره رفت.

خبرآنی: وقتی ماموریت بودند چطور از اوضاع و احوال آقا روح‌الله مطلع می‌شدید؟

با اینکه در ماموریت بود ولی ما خیلی با هم در ارتباط بودیم. لب مرز زاهدان اصلاً آنتن‌‍‌دهی خوبی ندارد. برای اینکه موبایل‌هایشان آنتن بدهد، آنها را داخل قوطی‌هایی که شبیه قوطی رب بود در اتاقک‌هایی که بالای بلندی ِ چند متری بود می‌گذاشتند تا متوجه بشوند چه کسی پیامک داده و زنگ زده است. با این همه روح‌الله هر شب به آنجا می‌رفت، زنگ می‌زد و احوالمان را می‌پرسید.

خبرآنی: آخرین بار چه زمانی با شهید صحبت کردید و از حالشان مطلع شدید؟

24 بهمن ماه 1397 بود، روز آخری که می‌خواست از ماموریت برگردد. یک ساعت یا نیم ساعت قبل از آن حادثه‌ی تلخ، تماس گرفت و گفت: «انگار اصلا خوشحال نیستی که همسرت داره از ماموریت بر می‌گرده.» من دستم بند بچه‌ها بود. محمدرضا کلاس اول دبستان بود و امیرمهدی هم مرتب اذیت می‌کرد. از طرفی هم داشتم غذای مورد علاقه روح‌الله که فسنجان بود را درست می‌کردم و هم کارهای خانه را انجام می‌دادم. چون من عادت داشتم هر زمان که قرار بود روح‌الله از ماموریت برگردد، خانه را مثل زمان عید خانه تکانی می‌کردم.

وقتی روح‌الله می‌آمد، در آن ده روز مرخصی مرتب بیرون بودیم و یا به اقوام سر می‌زدیم و برای همین فرصت تمیز و مرتب کردن خانه را نداشتم. روح‌الله اینقدر دلتنگ بچه‌ها شده بود که گفت: «دلم برای بچه‌ها تنگ شده، تلفن رو به محمدرضا بده تا صحبت کنم.» محمدرضا با شوق و ذوق فراوانی به پدرش گفت: «بابا، یکی از دندانهای شیری‌ام افتاده.» روح‌الله هم گفت:«وقتی اومدم برات جایزه می‌خرم.» بعد نوبت امیرمهدی بود. امیرمهدی فقط یک سال و هفت ماهش بود و نمی‌توانست صحبت کند اما روح‌الله گفت: «تلفن را بذار دم گوشش تا باهاش حرف بزنم.» با امیرمهدی هم صحبت کرد. امیرمهدی آنقدر پدرش را می‌شناخت که وقتی صدای روح‌الله را از پشت تلفن شنید خیلی ذوق می‌کرد و مدام می‌خندید. این آخرین باری بود که با هم در ارتباط بودیم.

خبرآنی: شما چطوری متوجه آن حادثه شدید؟

ساعت 19:30 بود که خواهرم به همراه همسرش به منزل ما آمدند. پرسیدند: «روح‌الله اومده؟» گفتم: «نه فردا میاد.» کمی سربه سرم گذاشتند و گفتند:«چقدر خونه رو تمیز کردی» منم گفتم: «پس چی؟ همسرم داره میاد.» داشتیم همین‌طوری می‌گفتیم و می‌خندیدیم که پدر همسرم تماس گرفت. پرسید: «ندا اخبار رو دیدی؟» گفتم:«نه حاجی» وقت‌هایی که روح‌الله به ماموریت می‌رفت همیشه سفارش می‌کرد و می‌گفت: «ندا، وقتی من نیستم و بچه‌ها جایی نمیرن، به بچه‌ها سخت نگیر و بذار تلویزیون در اختیارشون باشه تا سرگرم باشن.» به همین خاطر من از اخبار تلویزیون بی‌اطلاع بودم.

پدر همسرم پرسید: «از روح الله خبر داری؟» گفتم: «آره حاجی، قبل از غروب باهاش صحبت کردم.» پرسید: «پس چرا من زنگ می‌زنم جواب نمیده؟» گفتم: «نمی‌دونم.» صحبتم که تمام شد، بلافاصله با روح‌الله تماس گرفتم. تلفنش بوق می‌خورد اما جواب نمی‌داد. با پدر همسرم تماس گرفتم و گفتم: «حاجی، تلفن بوق می‌خوره اما جواب نمیده، حتما دستش بنده.»

پدر همسرم گفت: «اما اخبار داره میگه اتوبوس سپاه رو زدن.» این را که شنیدم دلم لرزید. اما به امید اینکه تلفنش بوق می‌خورد به خودم دلداری می‌دادم و می‌گفتم نه روح‌الله نیست و اگر انفجار بود حتماً تلفنش هم باید تکه‌تکه می‌شد.

پدر همسرم گفت: «اخبار 20:30 رو ببین، دارن یه چیزی نشان میدن.» همین‌جا بود که من حالم بد شد و بچه‌ها هم حس کردند. محمدرضا پسر بزرگترم پرسید: «مامان چی شده؟» گفتم: «هیچی» همسر خواهرم خیلی ناراحت شد و به خواهرم گفت: «شما بمون و من میرم تا ببینیم چی میشه.» از همان موقع کار ما این بود که فضای مجازی و اینترنت را چک کنیم.

تا صبح مرتب به تلفن روح‌الله زنگ می‌زدم اما جواب نمی‌داد. خواهرم خسته شد و گفت: «ندا بسه، چقدر تماس میگیری؟» گفتم:«مرضیه، به خدا روح‌الله شهید نشده، اگر شهید شده بود پس چرا تلفنش سالمه؟ من اخلاق روح‌الله رو می‌شناسم. روح‌الله یه عادتی داره اگر یک‌جا تصادفی بشه، دلش طاقت نمیاره و برای کمک میره. حتی می‌ایسته که ماشین‌ها رو رد کنه تا ترافیک نشه، اینقدر که مسئولیت‎‌پذیر و دلسوز هست. الان حتما برای کمک رفته و برای همین تلفنش رو جواب نمیده.»

با دو سه نفر از همکارانش که در زاهدان بودند تماس گرفتم، آنها هم فقط گریه می‌کردند و می‌گفتند: «ما هیچی نمی‌دانیم خانم بابایی» یعنی من استرسی را در آن شب تحمل کردم که شاید تمام عمرم در چنین خلائی دست و پا نزده بودم.

نماز صبح را که خواندم، خدا را به همه ائمه معصومین(ع) قسم دادم که روح‌الله زنده باشد. می‌دانید؛ شهادت خوب است، نمی‌گویم بد است، حتی الان درک می‌کنم که خدا چه عزتی به خانواده شهدا می‌دهد، اما آن موقع دوست نداشتم بچه‌هایم مثل خودم یتیم بشوند...

بعد از نماز صبح با یکی از همکارهایش در زاهدان تماس گرفتم و گفتم: «تو رو به ابوالفضل العباس(ع) و حضرت زهرا(س) بگو روح‌الله زنده هست یا نه؟» گریه کرد و تلفن را قطع کرد. همکار روح‌الله با برادرم تماس گرفت و گفت: «من نمی‌تونم این خبر رو به خانمش بدم و خودتون بهش اطلاع بدید.» برای همین با خواهرم تماس گرفتن و من هم از طریق خواهرم مطلع شدم.

خبرآنی: بچه‌ها چطور متوجه شدند؟

محمدرضا کلاس اول دبستان بود و امیرمهدی یک سال و هفت ماهش بود. محمدرضا کارنامه و دندان شیریش‌اش که افتاده بود را گذاشته بود بالای سرش تا پدرش که آمد نشان بدهد.

آن روز صبح من داشتم به امیرمهدی شیر می‌دادم که خبر شهادت روح‌الله را به خواهرم دادند. خواهرم حالش بد شد و شروع کرد به گریه و سر و صدا کردن. به محمدرضا گفت: «بلندشو محمدرضا، بابات دیگه نمیاد.» محمدرضا بلند شد نشست، گریه می‌کرد و می‌پرسید: «خاله چی میگه؟» گفتم: «نمی‌دونم، منم نمی‌دونم مادر.» امیرمهدی که داشت شیر می‌خورد، تا این صحنه‌ها را دید چشمهایش گرد شد و به بچه شوک وارد شد. بعد از این امیرمهدی همین‌طوری به من چسبیده بود و به بغل هیچکس دیگری نمی‌رفت.

خبرآنی: با این حادثه‌ی تلخ چه آسیب روحی به شما یا بچه‌ها وارد شد؟

پسر بزرگترم محمدرضا در زمان آن حادثه کلاس اول دبستان بود، اما وقتی می‌خواست به کلاس دوم دبستان برود اعتماد به نفس خیلی پایینی داشت. با یک مشاور مشورت کردم، گفت به کلاس ورزشی برود تا در جمع قرار بگیرد. محمدرضا دوست داشت مثل پدرش که تکواندو کار بود، به رشته تکواندو برود اما وقتی استادش از او تست گرفت گفت: «محمدرضا تمرکز بالایی بر روی دست و پاهایش دارد و بهتر است که به رشته کاراته برود.» در نتیجه محمدرضا به رشته کاراته رفت و الان در تلاش است تا کم‌کم کمربند مشکی‌اش را بگیرد. محمدرضا در این رشته در مسابقات آسیایی مقام دوم را کسب کرده است.

در زمان شهادت روح‌الله، امیرمهدی پسر کوچکترم که یک سال و هفت ماهش بود، همان کلمه «اده» را هم که می‌گفت دیگر نگفت. دو سالش که شد یک چیزهایی را کلمه کلمه و به اصطلاح ترکی ترکی صحبت می‌کرد اما کسی متوجه نمی‌شد. اگر چیزی می‌گفت من باید ترجمه می‌کردم که امیرمهدی منظورش چه چیزی است. امیرمهدی را پیش روانشناس بردم. روانشناس گفت زمان میبرد و اگر خوب نشد به گفتار درمان مراجعه کنید. پسرم به خاطر همین مشکلی که داشت فوق‌العاده آرام و ساکت و گوشه‌گیر شده بود. وقتی 4 سالش شد، همراه برادرش محمدرضا او را هم به کلاس کاراته فرستادم تا در جمع قرار بگیرد. کم‌کم استادش مثل یک دوست با امیرمهدی کار کرد تا در جمع قرار گرفت و گفتارش بهتر شد.

پیش‌دبستانی که رفت باز هم بهتر شد، ولی با این همه کلمات را درست بیان نمی‌کرد. کلماتی مثل ژ ، ز، ف و و. وقتی رفت دبستان، از معلم‌اش پرسیدم: «چیکار کنم؟» گفت: «غصه نخور درست میشه.» الان ماشاءالله بهترین شاگرد مدرسه‌شان است. معلم‌اش می‌گوید: «ماشاءالله اینقدر باهوشه که خودش یه معلمه و میاد به بچه‌های دیگه میگه اینجا رو اشتباه نوشتی و درستش کن.» اما با این همه هنوز در تلفظ ز و ف و  و اینها مشکل دارد. وقتی می‌خواهد بنویسد، می‌پرسد: «مامان ف یا و؟» جواب می‌دهم: «و» بعد می‌پرسد: «و یعنی همون ف؟» برای همین اینقدرگریه می‌کند. می‌پرسد:«مامان من چرا این رو نمی‌تونم درست تلفظ کنم؟» یعنی روح و روان بچه بهم می‌ریزد. جواب می‌دهم: «برای چی گریه میکنی مادر؟ درست میشه.» می‌گوید: « نه، من بدم میاد که نمی‌تونم بگم.» و خودش حرص می‌خورد.

در آن زمان هرکسی که من را می‌دید پیش خودش تصور می‌کرد حتماً من خیلی آدم محکم و قوی‌‎ای هستم که گریه نمی‌کنم. چون یادم هست که گریه نکردم. حتی یک وقت‌هایی فکر می‌کنم من چطوری اصلا گریه نکردم؟ یا اصلا چطوری زنده هستم؟ در صورتی که شاید دو روز کامل چیزی نمی‌خوردم اما سرپا بودم. من فکر می‌کنم خود شهید کمک کرد و من رو نگه داشته بود. چشمهایم را که می‌بستم، مدام ‌روح‌الله را می‌دیدم که امیرمهدی در بغلش است، دست محمدرضا در دستش است و می‌گوید: «ندا، غصه نخوریا من اومد، ببین من اومدم.»

درسته روح‌الله از نظر فیزیکی نیست، اما باورتان نمی‌شود که خیلی روحش را در خانه احساس می‌کنم. گره از خیلی مشکلات باز می‌کند. گاهی که به روح‌الله غر می‌زنم که مثلاً فلان مشکل هست، موضوع حل می‌شود.

اما خب ما انسان هستیم و هرچقدر هم از نظر ایمانی قوی باشیم باز هم حضور فیزیکی یک نفر در خانه چیز دیگری است. حالا برای بچه‌های کوچک دیگر جای خود دارد که دلتنگ پدرشان می‌‎شوند و پدر را طلب می‌کنند. شهادت امتحانی از جانب خداوند است که برای خانواده ما مقدر شده است.

خبرآنی: اخیرا نشست خبری دادگاه این حادثه تروریستی برگزار شد. چقدر این دادگاه می تواند در گرفتن تقاص خون شهیدتان موثر باشد و شما چه نگاهی به آن دارید؟

این نشستی که برگزار شد، در اصل طرح دعاوی و شکایت ما خانواده‌های شهدا و جانبازان از دولت متخاصم ایالات متحده آمریکا به عنوان حامی گروهک تروریستی جیش‌الظلم یا همان جیش‌العدلی است که خودشان عنوان می‌کنند.دولت آمریکا حامی این گروهک تروریستی است. حامی بودن از این جهت که وقتی این حادثه‌ی تلخ برای ما رخ داد، سران دولت آمریکا از گروهک تروریستی جیش‌العدل حمایت کردند و به نوعی خوشحال بودند و آنها را برای انجام چنین کاری تشویق کردند. اصل نشست ما شکایت از دولت ایالات متحده آمریکا است.

در آن حادثه تلخ 27 شهید داشتیم و 54 فرزند یتیم شدند. تمام این خانواده‌ها و مخصوصا بچه‌های شهدا در از دست دادن پدرشان دچار ضررهای سنگین روحی و روانی شده‌اند. این فشاری را که بچه‌های ما از طرف جامعه با آن مواجه هستند که شما فرزند شهید هستید را چه کسی می‌خواهد جبران کند؟ غیر از این است که دولت آمریکا به عنوان حامی این گروهک تروریستی باید پاسخگو باشد؟ ما شکایتمان برای این است که دولت آمریکا باید پاسخگو باشد و به انجام چنین جنایتی محکوم شود.

انتهای پیام/

منبع : تسنیم

آخرین خبر ها

پربیننده ترین ها

دوستان ما

گزارش تخلف

همه خبرهای سایت از منابع معتبر تهیه و منتشر می‌شود. در صورت وجود هرگونه مشکل از طریق صفحه گزارش تخلف اطلاع دهید.